باران میبارد. زمین خیس است و آسمان صاف، من باور ندارم که باران آسمان را دلگیر میکند، میدانی چرا؟ چون تو به من آموختی که هرگز دلگیر نباشم.
احساس میکنم هیچوقت به این اندازه دلم برای باران تنگ نشده بود. دوستش دارم. میدانی چرا؟ چون تو به من آموختی که دوست داشته باشم.
نامت را راهنما گذاشتهاند. الحق که برازنده توست چرا که راهی را که تو نمایانگر آن باشی، راهیست که بیراهه ندارد.
زمانی را به خاطر دارم که درون دخمهای تاریک چشمانم به جز تاریکی چیز دیگری نمیدیدند، اما این فروغ چشمان تو بود که وقتی برای اولین بار در آن نگاه کردم روشنایی را به من آموخت.

وقتی جلوتر آمدم و کنارت نشستم تازه فهمیدم باران چیست؟ آسمان چیست؟ وقتی من را به آغوشت پذیرفتی به من آموختی که عشق چیست؟ محبت چیست؟ من تنها آمده بودم که دستگیر مسافرم باشم اما بعد از مدتی دیدم دست دلم را محکم گرفتهام و به سویی که تو هستی میدوم، میدانی چرا؟ چون تو بودی که به من آموختی برای گرفتن دست دیگران باید دست خودم را محکم بگیرم.
ببخشید اگر در نامهام حالت را نپرسیدم، چون میدانم تو همیشه آنقدر خوب هستی که حال مرا نیز خوب میکنی! یادم میآید چگونه وحشتهای شبانهام روشنایی روز را هم از من گرفته بود. به یاد دارم که میترسیدم، اما تو به من آموختی که ترسم را به شجاعت، قهرم را به مهر، و کفرم را به ایمان تبدیل کنم.
اوایل پنداشتم شاید مشاوری هستی که قرار است مرا با شرایط وفق بدهی. اما بعد دانستم تو همین باران هستی، همین باران که بی منت به همه جا میبارد و همه را سیراب میکند و جان تازه میبخشد. تو باران هستی، باران بهاری که مانند نامت زمستان زندگیام را پایان دادی و بهارم را آغاز کردی. تو باران هستی، همانطور که او میشوید و میبَرد، غبارهای خاکستری قلبم را شستی و قلبم را جلا دادی.
ای آموزگار من تو بودی که الفبای زندگی را برایم مشق کردی، تو بودی که دستم را گرفتی و آنقدر بالا و پایین بردی تا توانستم یک خط صاف در دفتر سفید نقاشیام بکشم. هنوز نمیدانم چطور میتوانم آنطور که شایسته توست قدردانت باشم. ای آموزگار من، ای باران، امروز روز توست، باران میبارد.
نوشته: همسفر فائزه، لژیون ششم
- تعداد بازدید از این مطلب :
2893