دلنوشته همسفر سودابه (راهنمای لژیون اول):

باز آمد هفتهای که مقام من را ارج مینهند، مقامی که هیچ جای دنیا از آن نامی نبردهاند؛ مقامی که دیده نمیشود، مقامی که پر از هدفهای محکم و استوار است، اما در کنگره این مقام آنقدر بالا است که یک هفته را به آن اختصاص دادهاند.
این هفته، هفته همسفری است که سالها پشت مسافرش ایستاد، خرد شد و شکست؛ سالهایی که او را قویتر، جنگجوتر، مصممتر و جسورتر کرد تا بماند و صحنه را ترک نکند.
همهٔ ما تصویرسازی قدرتی که در حال حاضر داریم را در ذهنمان داشتهایم، همهٔ ما در صفحه سفید نقاشی، در گوشهای که نمیدانستیم کجاست، رسالتمان را کشیده بودیم.
آری، رسالت ما کمکرسانی به مسافران و سپس به جامعه دردمند و رنجکشیده بود. این اعتیاد با ما و زندگی ما چه کرد؟! همهجا میگویند اعتیاد خانمانسوز است؛ اما در کنگره میگوییم کار نشد و غیرممکن ندارد. به خودم تبریک میگویم، به شمایی که دارید این دلنوشته را میخوانید تبریک میگویم، به همهٔ همسفرانی که میتوانستند یک مسیر دیگر را به جز مسیر کنگره انتخاب کنند، اما مثل مرد پای مسافرشان ایستادند تبریک میگویم.
دلنوشته همسفر بتول (راهنمای لژیون دوم):

از کودکی تا نوجوانی، در خانهٔ پدری با جروبحث و دعوا بزرگ شدم. من بچهٔ طلاق بودم، هرچه بزرگتر میشدم، از خودم و خانوادهام بدم میآمد و مدام با خدای خودم حرف میزدم.
میگفتم: چرا من به این دنیا آمدم؟ چه گناهی کردم که در چنین خانوادهای متولد شدم؟
شبی نبود که با گریه نخوابم، کمبود محبت و نبود مادری که مرا در آغوش بگیرد را با تمام وجود حس میکردم. وجودم مثل ظرفی تهی، خالی از عشق شده بود. بارها با خودم میگفتم کاش در این کتابها و درسهایی که میخوانم، درسی باشد که به من یاد بدهد چگونه زندگی کنم تا من هم در آینده، فرزند طلاق نداشته باشم.
این را میخواهم بگویم که خانوادهٔ من، یعنی پدر و مادرم مصرفکننده نبودند، اما به دلیل نداشتن علم درست زندگیکردن، خانه را برای من و دیگر اعضای خانواده به جهنم تبدیل کرده بودند.
برای فرار از آن زندگی، به امید آرامش و دیدن روی خوش زندگی ازدواج کردم، اما دست تقدیر طور دیگری رقم خورد. روزبهروز زندگیام تاریکتر و پرتنشتر شد. همسرم سرد و بیاحساس، بیتفاوت نسبت به خانه و خانواده شده بود؛ دیگر خانواده و فرزندان برایش اهمیتی نداشت. روزگار بسیار سختی را پشت سر گذاشتم. به جایی رسیدیم که سقف خانهمان ریخته بود. من دعا میکردم باران نبارد تا خانهمان خیس نشود. تصمیم به جدایی گرفتم، اما ترس عمیقی که از طلاق داشتم را با تمام وجود حس میکردم.
تا اینکه خداوند راه کنگره را به ما نشان داد. به اصرار مسافرم به این مکان مقدس آمدم؛ آن هم فقط برای درمان مسافرم. همراهش شدم درحالیکه وجودم پر از تلاطم، ترس، ناامیدی و خالی از محبت بود.
ذرهذره با آموزشهای ناب راهنمای عزیزم، فهمیدم که لازمهٔ آبادانی بیرون، ساختن درون خودم است. همانطور که یک مسافر از تاریکی به روشنایی سفر میکند من هم باید سفر میکردم؛ از ترس به شجاعت و از تاریکی به روشنایی؛ درون من پر از تاریکی بود.
تنها جایی که برای اولینبار محبت و عشق واقعی را درک و تجربه کردم، کنگره بود. من بهواسطهی مرزبانان و راهنمای عزیزم جذب این مکان مقدس شدم.
اولین جشن همسفر هنوز هم یکی از بهترین و بهیادماندنیترین خاطرات زندگی من است. مسافرم در ابتدای سفر بود و از نظر اقتصادی وضعیت خوبی نداشت. مبلغی پول در پاکت گذاشتم و به او دادم تا به من تقدیم کند و به او گفتم: بزرگترین هدیهٔ تو به من همین است که خواستهٔ درمان داری و مرا با کنگره آشنا کردی.
اکنون که شش سال از آن روزها میگذرد با تمام وجود از خدای بزرگ و مهربان شکرگزارم که دعایم را اجابت کرد؛ دعای دانستنِ درست زندگیکردن، خداوند همچنین به من توفیق آموزش گرفتن و خدمتکردن عطا کرد.
از مهندس و خانوادهٔ محترمشان از صمیم قلب تشکر میکنم که این بستر ارزشمند را برای ما همسفران فراهم کردند تابهحال خوش و آرامش برسیم.
از راهنمای عزیزم همسفر طاهره بسیار سپاسگزارم که خالصانه و عاشقانه به من آموزش دادند.
از مسافر عزیزم جواد بینهایت تشکر میکنم و امروز به او افتخار میکنم که به من اجازهٔ آموزش و خدمت در این مکان مقدس را داد تا بتوانم گرههای درونیام را پیدا کنم و مقام انسانیام را ذرهذره پس بگیرم.
این هفتهٔ زیبا و پُربرکت را به همهٔ همسفران عاشق و صبور کنگرهٔ60 تبریک میگویم و بهترینهای خداوند را برایشان آرزو میکنم.
از خدای بزرگ میخواهم دوباره راه برای همسرانی که مسافر ندارند باز شود و مسافرانشان سفر خود را قویتر از قبل آغاز کنند و به حال خوش برسند.
دلنوشته همسفر اعظم (راهنمای لژیون چهارم):

چند روزی بود که به رفتار و کردار همسرم شک کرده بودم. رفتاری را میدیدم که برایم ناآشنا بود. وقتی علت را میپرسیدم پاسخهایی میداد که قانع نمیشدم، اما بههیچعنوان فکر مصرف مواد در ذهنم خطور نمیکرد. ۱۵ یا ۱۶ سال از زندگی مشترک ما میگذشت و خداوند به ما دو فرزند پسر هدیه داده بود. زندگی بسیار خوبی داشتم. همسرم فرد مسئولیتپذیر و فعالی بود که از هیچچیزی برای ما دریغ نمیکرد و مصرفکننده هیچ نوع مواد مخدر و یا دود و دمی نبود و همین برای من بزرگترین حسن بود. بسیار روی مصرف مواد مخدر و حتی سیگار حساسیت داشتم و بزرگترین خطقرمز زندگی برایم بود، شاید بهخاطر اینکه ترکشها و تخریبهای مصرف مواد را از نزدیک شاهد بودم. دختران زیبارو، جوان و کم سن و سالی که بهخاطر مصرف مواد مخدر پدر یا مادر، همسر مرد بزرگسال غیرایرانی شده بودند. آنها سالهای زیادی از کشور و خانواده خود دور بودند و کسی از آنها اطلاعی نداشت. یا گرسنگی فرزندان اعتیاد که بهخاطر مصرف مواد مخدر پدر و مادر در وضع بسیار نابسامانی بودند و شرایط زندگی بسیار سختی داشتند، آنها در همسایگی ما بودند. من اینها را از نزدیک دیده و درک کرده بودم که بین یک زندگی سالم و بهدوراز اعتیاد و زندگی که در آن فرد بیمار درگیر مواد وجود دارد، تفاوت بسیای است.
پدرم مرد بسیار فعال، سالم و پرتلاشی بود که زندگی گرم و بسیار خوبی را برای ما ساخته بود. از این بابت همیشه سپاسگزار خداوند بوده و هستم، اما میدیدم که چطور در زندگی اعتیاد، جوانها، دختران و پسران پرپر میشوند و چه زندگی اسفبار سختی را تجربه میکنند. اعتیاد بزرگترین خطقرمز زندگی من شده بود.
چند روزی بود که همسرم از سرکار میآمد و پیراهن سفید بر تن میکرد و بیرون میرفت، چند ساعت بعد باحال خوب و پر انرژی به خانه برمیگشت. یک روز مسافرم از من خواست که همراه او به جلسهای بروم. با ورودم به کنگره متوجه شدم همسرم درگیر مواد شده است. دنیا بر سرم خراب شد. نه در زمین بودم و نه در آسمان، مثل ابر بهار گریه میکردم. سالهای زیادی از زندگی مشترکم میگذشت و پیشازاین زندگی سراسر عشقی داشتم و هیچوقت صدای ما را کسی نشنیده بود مگر بهخوبی و خوشی، تا اینکه آتش اعتیاد به زندگیام افتاد و سوزاند. اعتیاد ما را هر روز از هم دورتر میکرد. از لحاظ مادی هیچگاه در مضیقه نبودم، اما عشق و یکرنگی تمام چیزی بود که زندگیام بر آن استوار بود و هر روز داشت کمرنگ و کمرنگتر میشد. اعتیاد جای خود را در زندگی من باز میکرد. چه روزها و شبهایی که در برزخ زندگی میکردم؛ نه فکر ماندن داشتم و نه پای رفتن. چقدر برای بیخبر بودن از بیماری اعتیاد و باورهای غلط، خودم و خانوادهام را رنج دادم و اذیت کردم.
آمدم، در مسیر کنگره60 قرار گرفتم و همسفر شدم؛ همسفر سفری که هرگز تجربه نکرده بودم. تمام توانم را به کار بستم که این مهمان ناخوانده را از زندگیام بیرون کنم، ورق تازه از زندگی برای من باز شده بود.
در مسیر درمان و رهایی بسیار آموختم و برای من سراشیبی و سربالایی زیادی داشت، اما هر روز بیشتر از دیروز خواسته داشتم. من محکم ایستادم و صبوری کردم؛ مگر میشود تلاش کرد و به نتیجه نرسید، امکان ندارد. مگر میشود آموزشهای ناب کنگره که بر راستی و درستی و حقیقت استوار است را بگیری، کاربردی کنی و حال خوش را تجربه نکنی!
در این سفر من هر روز با خودم روبرو میشدم و میفهمیدم که راه درازی در پیش دارم تا بتوانم زندگیکردن را یاد بگیرم و صبر را تمرین کنم.
کنگره بهشتی بود که من را به آرامش، آموزش و آگاهی دعوت میکرد. قرار نبود برای دیگران تصمیم بگیرم و برایشان تعیین تکلیف کنم؛ بلکه باید یاد میگرفتم خود را تغییر دهم تا جهان اطرافم تغییر کند. من یاد گرفتم که فرد معتاد بیماری است که نیاز به همراهی و آگاهی دارد تا بتواند به درمان برسد و به همراهی خانواده دلگرم باشد؛ خانوادهای که در مسیر اطلاعات و آموزش پابهپای او میآیند و آشنا هستند، مرهم درد و همراه او هستند، اما اگر خود فرد خواسته درمان نداشته باشد، کاری از دست هیچکسی برنمیآید.
در کنگره مفهوم واقعی انسان بودن و انسانی اندیشیدن را درک کردم که بسیار ارزشمند است. عمل سالم، عشق سالم، بخشش و...گوهرهای کمیابی است که به لطف آموزشهای ناب کنگره60، در بین اعضای کنگره، همسفران و مسافران وجود دارد.
خداوندا بهخاطر سالهای حضور در کنگره سپاسگزارم و بسیار افتخار میکنم که یکی از اعضای کنگره60 هستم و فرصت خدمت به من داده شده تا در کنار دیگران بتوانم در این سفر یارویاور دردمندان باشم و خود از این محبت بینصیب نمانم.
نویسندگان: راهنما همسفر سودابه (لژیون اول)، راهنما همسفر بتول (لژیون دوم)، راهنما همسفر اعظم (لژیون چهارم)
گردآوری: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر سودابه (لژیون اول)، دبیر سایت
همسفر فاطمه (د)، رهجوی راهنما همسفر سودابه (لژیون اول)، رابط خبری
همسفر زکیه رهجوی راهنما همسفر بتول (لژیون دوم)، رابط خبری
همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون چهارم)، رابط خبری
ویراستاری و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر سودابه (لژیون اول)، نگهبان سایت
همسفران نمایندگی غزالی مشهد
- تعداد بازدید از این مطلب :
85