English Version
This Site Is Available In English

دستی که از دل طوفان آمد

دستی که از دل طوفان آمد

بسم الله الرحمن الرحیم 

دستی که از دل طوفان آمد
گاهی انسان آن‌قدر محو توانایی‌های خود می‌شود که فراموش می‌کند دریا همیشه دریا می‌ماند؛ آرام یا طوفانی، مهربان یا بی‌رحم. غرور، آرام و بی‌صدا، انسان را از ساحل امن دور می‌کند؛ آن‌قدر دور که دیگر صدای خانواده، نگاه نگران عزیزان و حتی خاطره‌ی غرق‌شدگان هم به چشم نمی‌آید. درست همان‌جایی که خیال می‌کنیم «بلدیم»، خطر آغاز می‌شود.
در طوفان‌هاست که حقیقت عیان می‌شود؛ نه شنا بلد بودن نجات‌بخش است و نه ادعا. آنچه انسان را از مرگ حتمی جدا می‌کند، دستی است که از جنس تجربه، محبت و دانایی دراز می‌شود. دستی که نه فریاد می‌زند و نه سرزنش می‌کند؛ فقط می‌گوید: «فرزندم، دستت را بده به من.»


و چه لحظه‌ی باشکوهی است آن دم که انسان، شکسته و خسته، منیت را زمین می‌گذارد و دستش را به سوی نجات دراز می‌کند. کشتی نجات، همیشه آهسته حرکت می‌کند؛ بی‌هیاهو، بی‌ادعا، اما مطمئن. مسیری طولانی دارد، اما مقصدش ساحل آرامش است؛ جایی که اشک شوق جای اشک ترس را می‌گیرد.
اما داستان نجات، به ساحل که می‌رسد تمام نمی‌شود. آنجا تازه آغاز مسئولیت است. نجات‌یافته دیگر حق ندارد بی‌تفاوت از کنار غریقان عبور کند. او بدهکار است؛ بدهکارِ آن دست، آن صدا و آن مهربانی. و این بدهی، تنها با نجات دادن دیگران پرداخت می‌شود.
خمسِ درمان همین است؛ سهمی از جان، وقت و عشق که باید خرج انسان‌هایی شود که هنوز در دل طوفان دست‌وپا می‌زنند. چرا که تنها راه ماندن در ساحل امن، بازگشتن به دریاست؛ نه برای خودنمایی، بلکه برای نجات

با تشکر واحد وبسایت صالحی ۲

متن دل نوشته مسافر علی از لژیون هشتم

سلام دوستان، علی هستم؛ یک مسافر.
یک روز گرم تابستانی کنار ساحل با خانواده نشسته بودم. مسافران زیادی از دور و نزدیک به ساحل آمده بودند و هوا بسیار گرم بود. دیدم تعدادی از مسافران در آب هستند. به سرم زد که من هم بروم و تنی به آب بزنم؛ چون شنا را بلد بودم و آن را از پدرم آموخته بودم، هرچند پدرم روزی برای شنا رفته بود و غرق شده بود.
شروع به شنا کردم. افراد زیادی در آب بودند؛ عده‌ای از ساحل دور نمی‌شدند، اما عده‌ای که شنا بلد بودند به قسمت‌های عمیق دریا رفته بودند. من هم آرام‌آرام، شناکنان از ساحل دور و دورتر شدم، تا جایی که آدم‌های کنار ساحل کوچک و کوچک‌تر دیده می‌شدند. در این وضعیت بسیار لذت می‌بردم و در ذهن خود می‌گفتم کسانی که شنا بلد نیستند، از دریا لذتی نمی‌برند.
ناگهان طوفان شد. من و آنانی که از ساحل دور شده بودیم، در حال غرق شدن بودیم و هیچ‌کس آنجا نبود که به ما کمک کند. خانواده‌ها کنار ساحل این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند و گریه‌کنان به دنبال قایق نجات بودند، اما کسی نبود.
در یک لحظه احساس کردم دستی به سوی من و دیگران که در حال غرق شدن بودند دراز شد. صدایی دلنشین گفت: «فرزندانم، دستانتان را به من بدهید تا از این طوفان نجاتتان دهم.» عده زیادی، از جمله من، دست خود را به سوی آن پیر فرزانه دراز کردیم. او یکی‌یکی ما را سوار کشتی خود کرد.
پس از مدتی که حالمان کمی بهتر شد، رو به ما کرد و گفت: «هیچ‌وقت منیت را به خود راه ندهید و فکر نکنید اتفاقاً کسانی که در دریا غرق می‌شوند، فقط کسانی هستند که شنا بلد نیستند. تصور نکنید چون شنا بلد هستید می‌توانید در دریا دوام بیاورید؛ زیرا دریا و طوفان بسیار نامرد هستند. افراد زیادی را با چشم خود دیده‌ام که چگونه غرق شدند.»
بگذریم؛ کشتی‌ای که بر آن سوار بودیم، آرام‌آرام و به‌نرمی حرکت می‌کرد. پس از مدتی طولانی به ساحل نزدیک شدیم. من با چشم خود دیدم که اشک شوق در چشمان خانواده‌ها حلقه زده بود و هق‌هق‌کنان از آن پیر فرزانه تشکر می‌کردند.
بالاخره به ساحل رسیدیم. آنجا پیر فرزانه به ما گفت: «اکنون دِینی بر گردن شماست. اگر می‌خواهید دیگر غرق نشوید، باید انسانی را که در دریا در حال غرق شدن است نجات دهید. این خمسِ درمان شماست.»

ادامه دارد ....

باتشکر واحد وبسایت صالحی ۲

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .