خدا را که دارم انگار کسی دستی به قلبم میکشد و کسی میگوید، خیالت راحت من هستم. برای بار دوم که مسافرم رو به مواد آورده بود، من اطلاعی نداشتم. نزدیک اذان مغرب بود که من به همراه دو دختران خود از پارک به سمت خانه برمیگشتیم که یکی از دوستان همسرم را دیدم. بعد از احوالپرسی به من گفت: مطلبی را میخواهم با شما در میان بگذارم، متعجب شدم که ناگهان گفت همسرت چند وقت است که رو به اعتیاد آورده است، من دیگر توان حرف زدن نداشتم و بغض عجیبی در گلوی من بود فقط همه سعیام را میکردم که مبادا گریه کنم. بالاخره تحمل کردم و خداحافظی کردیم که دیگر نتوانستم تحمل کنم، اشکهایم جاری بود ناگهان متوجه شدم دختران همزمان با من اشک میریزند، آنها را آرام کردم و راهی منزل شدیم.
مسافرم از سرکار که به منزل آمد بدون مقدمه به او گفتم که اطلاع دارم رو به اعتیاد آوردی، خیلی تعجب کرد که چگونه متوجه شدم از کجا .... بعد از کلی بحث و جنجال آخر گفت که ۲ ماه است مواد مصرف میکند و من گفتم اگر میخواهی کنارت باشم باید اعتیاد را کنار بگذاری من نمیتوانم با این شرایط کنار بیایم خیلی محکم و با قاطعیت با او صحبت کردم و ۲ روز فرصت به او دادم که تصمیماش را بگیرد که گفت: من برای درمان به کنگره۶۰ میروم و من هم محکم و استوار گفتم کنارت هستم، باهم شروع میکنیم و روز موعود رسید.
روز شنبه نزدیک ساعت ۴ بود که شروع کردم تماس گرفتن با مسافرم که برای رفتن دیر نکند و استرس بدی داشتم، از استرس سردردی که امانم را بریده بود با کمی تأخیر بالاخره رسید و با هم به کنگره۶۰ رفتیم. وارد که شدیم خانم مرزبان با یک بغل گرم مرا مجذوب کرد به جرأت میگویم کسی تا حالا مرا این چنین بغل نکرده بود همراه با عشق بود. من تنها امیدم پوشیدن پیراهن سفید بر تن مسافرم بود برای من یک دلگرمی بود که ماندنی هستیم و لباس سفید که پوشید، امیدی به دلم نشست که اعتیاد را شکست میدهیم.
جشن مرزبانها بود، که من به عنوان تازهوارد به کنگره۶۰ آمدم، که همه برای عکس گرفتن رفتند و من روی صندلی نشسته بودم، موذب بودم ناگهان در همین حال خانومی دستان من را گرفت و محکم فشار داد و خنده بر لبهایش گفت بلندشو تا برویم عکس بگیریم. دقیقاً تا آخر عکس دستان من را محکم فشار میداد، حس خیلی خوبی بود و شال راهنمایی هم برگردن نداشت و آن روز بود که باید راهنما انتخاب میکردم، ناگهان دیدم شال راهنمایی بر گردنش انداخت خیلی خوشحال شدم و زمان انتخاب راهنما شد، حسش از قبل با من بود و من گفتم استاد خانم ندای عزیزم را انتخاب میکنم. استاد عزیزم هنوز گرمای دستانتان را احساس میکنم خدا را شکر میکنم، که با کنگره۶۰ آشنا شدم و حالم به مرور زمان بهتر میشود.
نویسنده: همسفر افسانه رهجوی راهنما همسفر ندا( لژیون سوم)
رابطخبری: همسفر ساحره رهجوی راهنما همسفر لیلا( لژیون اول)
عکاس: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر لیلا( لژیون اول)
ویرایش و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر لیلا( لژیون اول)نگهبان سایت
همسفران نمایندگی دماوند
- تعداد بازدید از این مطلب :
66