English Version
This Site Is Available In English

تازه فهمیدم کسی که نیاز به کمک دارد من هستم.

تازه فهمیدم کسی که نیاز به کمک دارد من هستم.

همسفر واژه غریبی نبود؛ اما اولین بار روزی که وارد کنگره ۶۰ شدم به من نسبت دادند. روزی که وارد شعبه دامغان شدم جشنی برپا بود که میزبان آن همسفران بودند؛ هفته همسفر، لباس‌های سفید تن حضار، روی خندان و آغوش باز اعضاء تمام فضا را پر از انرژی مثبت و حال خوب کرده بود. انگار جرقه‌ها نور امید را در فضا پاشیده بودند و بی آنکه اختیاری داشته باشم به اعماق قلبم نفوذ می‌کرد و جان دوباره می‌گرفتم. من از دنیای تاریک خود وارد فضایی شده بودم که ناباورانه، نور را در جان یخ زده‌ام تزریق می‌کردند؛ انگار وارد کارناوال امید شده بودم. نقطه شروع زیبایی بود و انگیزه قوی برای رسیدن به رهایی.

وارد کنگره شدم آماده برای سفر.من چرا باید سفر کنم؟! انگار اشتباه متوجه شده بودند! من مشکلی نداشتم! همسرم باید رها می‌شد! او رها می‌شد همه چیز درست می‌شد. این افکاری بود که مدام در ذهن خود تکرار می‌کردم؛ اما این افکار باعث نمی‌شد، مانع آمدن من به کنگره شود؛ چون هر روز که می‌گذشت حال من بهتر می‌شد.
من آنجا را دوست داشتم.
از روز اول عاشق استادم و شال نارنجی بر گردنش شدم. هر روز که می‌گذشت با صحبت‌های راهنمایم و گوش دادن به سی‌دی‌ بیشتر پی می‌بردم؛ انگار من را روی صندلی روبرویم نشانده بودند و از بیرون زخم‌ها و تاریکی‌ها را می‌دیدم.



تازه فهمیدم کسی که نیاز به کمک دارد من هستم و هیچ کس نمی‌تواند به اندازه من به خویشتن من کمک کند. چه ملاقاتی چه واقعیت تلخی....
همیشه فکر می‌کردم همراهی یعنی از خود گذشتن و ندیدن خود و این باعث شد با هر بار شکست تکه‌ای از من نیز بشکند و من بدون توجه به خود و نگاهی به جلو و مرهم شدن برای زخم‌های دیگری، ادامه دهم.
اینجا آموختم باید بایستم باید از تمام زخم‌ها رها شوم، باید قوی شوم، من باید خودم را از نو می‌ساختم؛ سخت بود اما شدنی.
من همانند دیگر همسفران، همسفری بودم در جاده لغزنده و یخبندان که باید قوی می‌شد، خوب می‌دید، می‌شنید و هوشیار می‌ماند تا مسافرش از پس جاده و قندیل های یخ زده جاده رها شود تا بتواند به نور برسد و از کالبد یخ زده خود بیرون بیاید و رها شود. رهایی از جاده یخ زده سهم هر دو آنان می‌شد و رسیدن به نور پاداش ایستادگی‌ آن‌ها بود.

این‌جا باید فرو بریزی و تکه‌هایت را با عشق کنار هم بچینی تا فرصت دوباره لمس کردن زندگی را بیابی. این‌جا باید بال پرواز و رهایی شوی این‌جا باید ما شوی تا بتوانی با تاریکی بجنگی....

نویسنده: مرزبان همسفر سکینه ( لژیون مرزبانی )
ویرایش و ارسال: همسفر شقایق رهجوی راهنما همسفر وحیده ( لژیون پنجم )
همسفران نمایندگی دامغان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .