English Version
This Site Is Available In English

قله‌ای بالاتر از رسیدن

قله‌ای بالاتر از رسیدن

سلام دوستان یاسر هستم یک مسافر

بیش از بیست‌وپنج سال پیش بود که با گروهی از دوستان، که عمدتاً آخر هفته‌ها را در کوه و طبیعت می‌گذراندیم، تصمیم گرفتیم برنامه صعود به قله دماوند را اجرا کنیم. هر کدام از دوستان در شهرهای مختلف بودند و برنامه‌های تمرینی متفاوتی داشتند.
من برای هم‌هوایی و آمادگی بدنی، یک برنامه برای خودم در نظر گرفتم: حدود دو تا سه ماه تمرین مداوم. پیش از آن، هفته‌ای یک‌بار تا شیرپلا می‌رفتم، اما برای آمادگی نهایی، هفته‌ای دو بار، بدون استراحت، مسیر دربند تا شیرپلا را صعود می‌کردم و گه‌گاهی نیز برای عادت به ارتفاع، قله توچال را صعود می‌کردم.

سرانجام، برنامه دماوند شروع شد. به پلور رفتیم و پس از شب‌مانی در پناهگاه، ساعت ۴:۴۰ بامداد حرکت به سمت قله را آغاز کردیم. چون اواخر مرداد بود، طلوع آفتاب را در میانه مسیر تماشا کردیم. عظمت دماوند، به دلیل تک‌بودن در محیط اطرافش، لحظه‌به‌لحظه صحنه‌های طبیعی فوق‌العاده‌ای را پیش چشم ما می‌گذاشت.

بعد از حدود چهار ساعت و نیم کوه‌پیمایی، به تپه‌های گوگردی رسیدیم. از دریچه‌های روی دامنه، ناگهان گاز H₂S (هیدروژن سولفید) که بویی شبیه فاضلاب دارد، با فشار بیرون می‌زد. آنجا بود که تعدادی از دوستان، به دلیل شرایط هوایی ارتفاع و عوارض گازهای گوگردی، مجبور به بازگشت شدند.

با هزار ترفند توانستیم از میان آن‌ها عبور کنیم. در نهایت، داشتم سینه‌خیز از کنار دریچه‌ای فرار می‌کردم که ناگهان متوجه شدم به قله رسیده‌ام! آن لحظه هنوز در یادم مانده و از مرور آن حس خوبی می‌گیرم. حدود دو ساعت بر فراز بام ایران گشت زدم و سپس مسیر بازگشت به جان‌پناه و تهران را در پیش گرفتیم و دوباره همان زندگی همیشگی.

از آن روز به بعد، هر وقت هوا صاف باشد، چشمانم ناخودآگاه به دنبال دماوند می‌گردد و دیدنش حس خوبی برایم دارد.
حالا فکر می‌کنم این کار در زندگی، شبیه لحظاتی است که باید با درس، قسط، بدهی و کار سر و کله بزنی تا مثلاً مدرک بگیری، صاحب چیزی شوی یا به منصب برسی و…
همه این مسیرها از لحاظ سختی و دردسر شبیه هم هستند. من هم که به کنگره آمدم، تنها هدفم درمان اعتیاد بود. حالا حدود چهار ماه از حضور و دو ماه از شروع سفرم می‌گذرد و تازگی‌ها که به روز رهایی فکر می‌کنم، می‌گویم نکند آن روز هم شبیه آن لحظات باشد؛ خب! ((سلام و علیکم))، ((سلام علیکم، ممنون، خیلی لطف کردید…))، با یک شاخه گل، برگشتن به خانه و گفتن اینکه ((خب، تمام شد، بعدش چی؟…))

واقعیت این است که یادآوری روزهای سخت و خوب سفر، برایم لذت‌بخش‌تر از رسیدن به هدف تعریف‌شده است. شاید اصلاً هدف، چیز دیگری بوده؛ مثلاً هدف، زحمت کشیدن و تمرین کردن برای رسیدن به قله بوده، نه خود قله.
هرچند هدف همانی بوده که سختی سفر و مسیر را برایم قابل تحمل می‌کرده… این موضوع، تبدیل به یک کلاف سردرگم در ذهنم شده است.

مسافر یاسر لژیون پنجم

(گروه سایت نمایندگی لوئی پاستور)

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .