English Version
This Site Is Available In English

رحمت الهی

رحمت الهی

چه کلمه زیبا و به‌جایی است، رهایی. مسافرم گفت: برای چهارشنبه باید آماده باشی، تا با هم به‌سمت رهایی برویم. من که از قبل نوشتن چهل سی‌دی و سی‌ سی‌دی را انجام داده بودم؛ اما دلی پر از بی‌قراری و شوق داشتم. رفتن به آکادمی و دیدن آقای مهندس از نزدیک، مدتی مشتاقانه منتظر این روز بودم.

شب پیش از رفتن، تمام کارهایم را به پایان رساندم؛ اما گویی نیروهای منفی می‌خواستند من را بازدارند. آخرین کاری که انجام دادم، عکس زدن به فرم‌ها بود، سپس تصمیم گرفتم زودتر بخوابم؛ زیرا راهنمایم تأکید کرده بود که باید صبح زود در آکادمی حاضر باشم؛ اما تا ساعت یک‌و‌نیم شب، بی‌خوابی و اضطراب، آرامم نمی‌گذاشت.

صبح با طلوع خورشید از خواب برخاستم. همه وسایلی را که از شب قبل آماده کرده بودم برداشتم و راهی آکادمی شدم. در طول مسیر، اشتیاقی وصف‌نشدنی برای زودتر رسیدن داشتم. احساسی شگفت‌انگیز از شادی و هیجان من را دربرگرفته بود و به آینده‌ای روشن می‌اندیشیدم.

اگرچه صبح زود بود و ساعت فقط یک ربع به شش صبح، خیابان‌ها شلوغ بودند. انگار خداوند نیز در شادی من شریک شده بود. زمانی‌که از خانه خارج شدم، باران ملایمی می‌بارید. به محض این‌که راه افتادم، باران دوباره شروع شد؛ گویی رحمت الهی که مدت‌ها منتظرش بودیم، بر من و این روز فرخنده نازل می‌شد.

با رسیدن به آکادمی، احساسی عمیق و خوشحالی بی‌پایان وجودم را فراگرفت. افرادی را دیدم که صبح زود با لباس‌های سفید و منظم، با اشتیاقی مثال‌زدنی از اقصی نقاط گرد هم آمده بودند. با راهنمایی بچه‌های مرزبانی به طبقه بالا رفتم تا نام‌نویسی کنم. هنوز نمی‌دانم چگونه آن پله‌ها را بالا رفتم و خود را به طبقه بالا رساندم.

دو بانوی مهربان در آن جا نشسته بودند. من را در آغوش گرفتند و پرسیدند از کدام شعبه آمده‌ام؛ پس از پاسخ من، دفترهایم را گرفتند و شروع به ورق زدن کردند. وقتی از نوشته‌هایم تعریف کردند و خوششان آمد، شادی من دوچندان شد. توصیف آن لحظات سرشار از زیبایی و معنویت، ورای بیان است.

پس از گرفتن چند عکس یادگاری به همراه راهنما به طبقه پایین بازگشتیم تا منتظر ورود به سالن و دیدار با آقای مهندس باشیم. وقتی نوبتمان رسید، بهترین و به‌یادماندنی‌ترین لحظه سال‌های اخیر زندگی‌ام رقم خورد. حال‌و‌هوایی داشتم که در قالب کلمات نمی‌گنجید. چنان ذوق‌زده و سرخوش بودم که دوست داشتم ساعتی به تماشای چهره نورانی آقای مهندس بنشینم.

او مردی است که نجات‌بخش جان‌های بسیاری بوده است. افرادی که سرنوشتشان نامعلوم بود و حالا این‌جا، در لباسی سفید و با وقاری خاص ایستاده‌اند. وقتی گل را از دستان آقای مهندس گرفتم، دلم می‌خواست دستانش را ببوسم. احساس می‌کردم بر بال فرشته‌ها به پرواز درآمده‌ام.

چه توفیق بزرگی در آن‌روز هم باران رحمت الهی می‌بارید و هم مصادف با روز مادر و میلاد بانوی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله علیها) بود؛ آیا هدیه‌ای گران‌بهاتر از این برای من ممکن بود؟

دوست داشتم در آن‌جا بمانم، در جلسه شرکت کنم و حال خوبم را با دیگران سهیم شوم و از آقای مهندس سپاس‌گزاری کنم؛ اما کارمان زودتر به پایان رسید و باید تا ظهر منتظر می‌ماندم؛ بنابراین بازگشتم و با همان انرژی مثبت و سرشار از انگیزه به سرکار رفتم.

چنان شاد و پرانرژی بودم که دلم می‌خواست فریاد بزنم: من رهایی گرفتم؛ اما شرایط اجازه نمی‌داد تا ظهر با همان حال خوب سپری شد و عصر نیز با انرژی‌ای بیش‌تر از همیشه، گویی بی‌خوابی شب قبل، هیچ تأثیری بر من نگذاشته بود و تا پاسی از شب سرزنده بودم.

امیدوارم این حالت زیبا و پربرکت، نصیب همه کسانی شود که مسافری در حال سفر دارند و آرزو می‌کنم پس از دریافت گل رهایی، خدمت‌گزاری صادق و بی‌منت باشم تا مسافر دیگرم نیز به این مقام والا برسد. کلید همه‌چیز در رها کردن است. باید رها کرد تا به‌دست آورد.

خدایا، همان‌گونه که این شادی به من ارزانی شد، مسافرم را نیز از آن بهره‌مند کن. این بهترین هدیه‌ای بود که در روز مادر دریافت کردم و در این‌جا، صمیمانه از راهنمای دلسوز و فداکارم، همسفر عفت سپاس‌گزارم. او همانند فرشته‌ای زمینی در تمامی این لحظات، پشتیبان و همراه من بود. امیدوارم بهترین پاداش‌ها از آنِ قلب مهربانش شود و هر گامی که برای ما رهجویان برمی‌دارد، نوری در راه زندگی‌‌اش باشد.

نويسنده: همسفر اکرم رهجوی راهنما همسفر عفت (لژیون چهاردهم)
ویرایش و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی کوروش آذرپور

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .