روزهای سختی بود نا امید، خسته و حیران، خود را کوچههای سرد و تاریک زندگی گم کرده بودم. به هر روزنهای که میرسیدم خود را به سختی به انتهای آن میرساندم و در نهایت آن را بنبست مییافتم. من به دنبال یافتن دلیل بودنم بودم و از تکرارهای تکراری سرگردان مانده بودم. در میان هیاهوهای ذهنم چندی بود که تغییر رفتار همسرم، نوع نگاهش و حتی ظاهرش مرا متعجب کرده بود، از روی کنجکاوی کیفش را جستوجو کردم و نام یک کتاب توجه من را به خودش جلب کرد؛ عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر!! به سرعت نام کتاب را سرچ کردم و دیدن کلمه درمان اعتیاد؛ مانند پتکی بود که جسم و روان خسته من را در هم شکست.
آری او دوباره در چنگال اعتیاد اسیر شده بود و به دنبال راهی برای درمان؛ ولی من خسته تر از آن بودم که توان همراه شدن با او را داشته باشم. از آن به بعد او هر روز با شوق از مکانی میگفت که حل همه مشکلاتمان خواهد بود و من بیتوجه به حرفهایش، غرق در قصههایی بودم که در ذهن خود برای بخت سیاه خود مینوشتم. نمیدانم شاید ندایی درونی بود که به من میگفت یک بار با همسرت همراه شو، شاید پاسخ پرسشهایت را در آن مکان یافتی و من تصمیم گرفتم فقط برای یک بار همراه او به آن مکان بروم. قدمهایم را با شک و تردید، و ترس و دلهره بر میداشتم، ناگهان خود را در آغوش فرشتهای مهربان یافتم که به من گفت این همه تردید برای چه؟
آن روز، روز عجیبی بود. همه چیز برایم تازه بود؛ صحبتهای زیبا و پرمعنای استاد که به نظرم فردی با تحصیلات بالا و بسیار باتجربه بود، این همه نظم و یکرنگی و مشارکت یکی از اعضا که از هدف خود که ترجمه متون کنگره به زبان انگلیسی بود سخن میگفت و من که تا آنموقع درک درستی از کنگره نداشتم چهره خود را زیر ماسکی سیاه پنهان کرده بودم. بعد از جلسه من را نزد راهنمای تازه واردین بردند و تنها سؤالی که من از ایشان پرسیدم این بود؛ آیا من در اینجا هدف از بودنم در این دنیا را میتوانم پیدا کنم؟ خوب به خاطر دارم که ایشان با مهربانی به من گفتند: بله، خواهی فهمید و این جمله نور امیدی شد در دل تاریکیهای ذهن من و من برای یافتن هدف و چرایی بودنم در زندگی، تصمیم گرفتم که با همسرم، همسفر شوم.
کنگره دیگر برای من مکان امنی بود که در آنجا به آرامش میرسیدم، من استادی را یافته بودم که دیگر حاضر نبودم از شاگردی ایشان دست بکشم، من محبت و عشق خداوند را در دل بندگانی یافته بودم که با حسی مشترک در کنار هم گرد آمده بودند. کنگره؛ نعمت تجربه بهترین حسهای زندگی را به من هدیه داد؛ لذت حس احترام، حس اعتماد به نفس، حس محبت و حس زیبای بخشیدن. من با دیدن انسانهایی که بیدریغ از عصاره جانشان برای همنوعان خود میگذشتند، آموختم که خدمت کردن جلوهای زیبا از بندگی در پیشگاه معبود است.
خداوند مردی بزرگ و استادی عالم را در مسیر زندگی من قرار داد که دیگر افتخار شاگردی در محضر ایشان را به تمام لذتهای دنیا نمیبخشیدم. آری اکنون دیگر من همان حمیده قبل نبودم و انسانی تازه در درونم متولد شده و در حال رشد یافتن بود، اینک من تشنه آموختن بودم و راه آموزش را در خدمت کردن یافته بودم، تصمیم گرفتم من هم مانند همان فرشتگانی که با عشق و مهربانی مسیر سفر را برایم هموار ساختند، تمام تلاش خود را به انجام برسانم. هنگامی که برای آزمون راهنمایی ثبت نام میکردند، من هم با عشقی که در سینه برای خدمت داشتم در آزمون ثبت نام کردم و در همان زمان بود که برای آزمون استخدامی نیز ثبت نام کردم.
دوران بسیار شیرینی بود و من که تا قبل از آن از بیهدفی و سرگردانی خسته بودم؛ اکنون از هر فرصتی برای درس خواندن استفاده میکردم؛ حتی نیمههای شب نیز برای رسیدن به هدفم تلاش میکردم؛ زیرا در کنگره آموخته بودم که بایستی حرکت کرد و با حرکت است که راه نمایان میشود. هنگامی که منابع آزمون راهنمایی را میخواندم، کتابهای آقای مهندس را روی قلبم میگذاشتم و از صمیم قلب خواستار خدمت بودم، به لطف خداوند و آموزشهای راهنماهای مهربانم در آزمون راهنمایی و هم در آزمون استخدامی قبول شدم و این از معجزات کنگره بود که من را از اعماق تاریکی و زندانی که خود برای خود ساخته بودم نجات داد.
روز اهدای شال فرا رسید، قلبم در سینه بیتابی میکرد، سالن پر بود از فرشتگانی بدون بال که منتظر دریافت نشان عشق و خدمت بودند. آقای مهندس با همان مهربانی همیشگی و چهرهای سرشار از نور عشق و معرفت الهی وارد شدند، لحظه اهدای شال فرا رسید، حس پرندهای را داشتم که امروز زمان پروازش فرا رسیده است، قدمهایم را با حسی آکنده از شوق و اضطراب از انجام درست این مسئولیت ارزشمند و بزرگ بر میداشتم، قصد داشتم در زمان دریافت شال، شوق و اضطرابم را برای آقای مهندس بازگو کنم و صحبت ایشان آرامش قلبم گردد، لحظه نابی که منتظرش بودم فرا رسید، به راستی چگونه میتوان با واژهها حس آن لحظه آسمانی را بیان نمود.
توان حرف زدن نداشتم نگاهم که به چشمان پر مهر آقای مهندس دوخته شد، جواب سؤالم را از نگاه ایشان دریافت نمودم و با خود پیمان بستم که در این مسیر نورانی با عشق گام بردارم. آن لحظه و آن حس ناب را برای همه آنانی که عشق به خدمت را در سینه دارند آرزو دارم. از آقای مهندس بنیان کنگره ۶۰، خانواده محترمشان، خانم راضیه، خانم زهرا و خانم اعظم راهنماهای گرانقدری که آموزشهایشان همواره چراغ راه من است و از ایجنت و مرزبانان محترم و تمام راهنماهای پر مهر و رهجویان راه حقیقت از صمیم قلب سپاسگزارم.
نویسنده: راهنما همسفر حمیده (لژیون هفتم)
ارسال: همسفر فائزه رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون اول) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی یحیی زارع میبد یزد
- تعداد بازدید از این مطلب :
111