English Version
This Site Is Available In English

هر چیزی در هستی بنیان و ریشه دارد

هر چیزی در هستی بنیان و ریشه دارد

زمانی‌که به گذشته فکر می‌کنم اولین روزی که در کنگره قدم گذاشتم را فراموش نمی‌کنم. سال‌ها بود که در زندگی من نوری وجود نداشت، دائم به تاریکی‌های من اضافه می‌شد و هر روز احساس دلتنگی بیشتر می‌شد انگار منتظر فردی بودم؛ اما نمی‌دانستم چه کسی است. منتظر شخصی بودم که بیاید و مرا از این زندگی کسالت‌بار نجات دهد. دیگر امیدم داشت به ناامیدی تبدیل می‌شد، از همه خسته بودم، دوست نداشتم با فردی رفت‌وآمد داشته باشم، در تنهایی خودم و در غم فرو می‌رفتم؛ حتی حوصله خودم را هم نداشتم و از روی اجبار زندگی می‌کردم. با همسرم به‌عنوان یک فرد اضافی و حتی مقصر تمام بدبختی‌های خودم او را می‌دانستم، به بچه‌های خود زور می‌گفتم؛ زیرا فقط به آن‌ها می‌توانستم زور بگویم تا این‌که یک روز مسافرم به خانه آمد و با لحنی آرام به من گفت؛ جایی هست که یکی از دوستانم می‌رود و همسر خود را هم می‌برد، از زمانی‌که به آن‌جا رفته خانواده او بسیار آرام شده و برای اعصاب هم خوب است.

من اول خیال کردم یک دفتر مشاوره را می‌گوید، قرار شد فردای آن روز با دوست او به آن‌جا برویم. زمانی‌که به آن مکان رسیدیم دلم بسیار آرام شد، انگار دیواری که رو به دنیا ساخته بودم و خود را در آن زندانی کرده بودم فرو ریخت. خانم‌هایی را می‌دیدم که با لباس‌هایی سفید، بسیار آراسته و شاد با چهره‌هایی آرام با هم برخورد می‌کردند، همان لحظه به دلم نشست و با خودم گفتم جایی که همیشه انتظار آن را می‌کشیدم همین‌جا است. آن‌جا با راهنماها و قوانین کنگره آشنا شدم. راهنمای خود را در همان لحظه ورود انتخاب کردم، زمانی‌که وارد لژیون شدم به من گفتند که باید سی‌دی بنویسی و برای من بسیار سخت بود؛ زیرا سال‌ها بود چیزی ننوشته بودم و نخوانده بودم؛ اما شروع به نوشتن کردم و از صدای آقای‌مهندس بسیار خوشم می‌آمد.

صدای ایشان مثل صدای پدرم دلنشین بود، حرف‌های او به دلم می‌نشست، زمانی‌که از قوانین هستی حرف می‌زد انگار تازه داشتم به دنیا می‌آمدم و قوانینی که از هستی تعريف می‌کرد با تمام قوانینی که تاکنون در مدرسه و حتی کلاس‌های عرفانی می‌شناختم بسیار فرق داشت. قوانینی که آقای‌مهندس آن را قوانین هستی و علم جهان‌بینی می‌دانست برای من بسیار لذت‌بخش بود و رعایت کردن آن به من قدرت توانستن می‌داد؛ من که تا آن روز خودم را بسیار ضعیف می‌دانستم اکنون یک قدرت حساب نشدنی داشتم و می‌دانستم که می‌توانم آن‌ها را اجرا کنم. کم‌کم اعتماد‌به‌نفس پیدا کردم، راهم از مسافرم جدا شد و دیگر برای من زندگی دیگران که چه می‌کنند، چه دارند و کجا می‌روند مهم نبود. من این‌قدر وقت بیکاری داشتم که از خدا می‌خواستم زودتر شب شود و روزها بگذرد تا عمرم تمام شود؛ اما امروز آن‌قدر زمان برای من زود می‌گذرد که از خدا می‌خواهم روزها طولانی‌تر شود تا من بیشتر آموزش ببینم.

اکنون که دانایی من تا حدی بالا آمده می‌فهمم که هر چیزی در هستی بنیان و ریشه دارد و تمام ساختارهای آن از ریشه تغذیه می‌کنند تا بتوانند به ثمر برسند. کنگره هم مثل یک درخت بنیان و ریشه‌ای دارد که ریشه آن آقای‌مهندس است و از آموزش‌هایی که به ما می‌دهند تغذیه می‌کنیم و بزرگ می‌شویم. ان‌شاءالله بتوانیم ثمره خوبی داشته باشیم. خدا را شکر می‌کنم که مسیر زندگی من را در مسیر کنگره و معلم من را آقای‌مهندس قرار داد تا بتوانم از تاریکی‌های زندگی بیرون بیایم و از خدا می‌خواهم تا زنده هستم لیاقت شاگردی آقای‌مهندس را از من نگیرد. از آقای‌مهندس و خانواده ایشان تشکر می‌کنم که این آموزش‌ها را در اختیار ما قرار می‌دهد. از راهنمای خود خانم مرضیه تشکر می‌کنم که همیشه من را راهنمایی می‌کند و برای او آرزوی سلامتی و طول عمر باعزت دارم.

نویسنده: راهنما همسفر ثریا (لژیون هفتم)
ویرایش و ارسال: همسفر شیوا رهجوی راهنما همسفر کبری (لژیون دوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی چرمهین

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .