چهاردهمین جلسه از دوره چهل و چهارم کارگاههای آموزشی خصوصی همسفران کنگره۶۰، نمایندگی دانیال اهواز با استادی راهنما همسفر جمیله، نگهبانی همسفر زحل و دبیری همسفر زهره با دستور جلسه «هفته بنیان» روز دوشنبه ۱۷ آذر ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۶:۳۰ آغاز به کار نمود.
.png)
خلاصه سخنان استاد:
ضمن تشکر از همسفر نوریه عزیز بابت جایگاه امروزم و به نگهبان و دبیر هم خدا قوت و خسته نباشید میگویم. خیلی وقت بود شما را ندیده بودم، دلتنگتان بودم. هفته بنیان را به تکتک شما عزیزان تبریک میگویم؛ هفتهای بسیار مقدس و بسیار عزیز. در ابتدا در مورد آقای مهندس بیوگرافی ایشان را میگویم. مهندس حسین دژاکام ۲۵ آبان ماه ۱۳۲۸ در کرمان به دنیا آمدند. مهندس «چشمهای الکترونیک» بودند و دست بر قضا مصرفکننده مواد مخدر شدند. آنتی ایکس مصرفی ایشان تریاک و شیره بود. ۱۷ سال تخریب داشتند و دو بار اقدام به ترک کردند؛ اما ترکهای نافرجام و ناپایدار. یک بار سقوط آزاد و بار دیگر زیر نظر پزشک و هر دو ناپایدار بودند. بالاخره ما کتاب را خواندهایم؛ شاید بارها و بارها کتاب «۶۰ درجه» را مرور کردهایم. برایمان مشخص است؛ چون وقتی داستان زندگی هر شخصی را نگاه میکنیم، بهظاهر خیلی سخت نیست، ولی وقتی میرویم در عمق قضیه، با حرکت راهنمایان میشود؛ برای من خیلی راحت است، ولی آن کسی که شروع به سفر میکن برای آقای مهندس که شروع کردند به سفر، چالشهایی داشتند برای آن سفری که داشتند. حتی نوشتم، اما هر بار که آن را میخوانم، میگویم: خیلی سخت است. دیگر ما میدانیم آخر داستان چه میشود.
آقای مهندس با ۸ نفر سفرشان را شروع کردند. یعنی بعد از اینکه به درمان رسیدند در تاریخ ۹/۷۶ به درمان رسیدند. در بهمن ۷۵ شروع کردند و در آذر ماه ۷۶ به درمان رسیدند. حدودا ۱۰ الی ۱۱ ماه سفر کردند. سفر خیلی سخت است، وقتی آدم شروع میکند به سفر کردن، و وقتی همسفرانی داشته باشی که در سفر بدقلقی نکنند و یکجورهایی همدلت کنند و کنارت باشند. آقای مهندس کسانی را داشتند کنارشان که سنگ صبور بودند و سفر سخت را با هم شروع کردند. الان در این جلسه همه روی صندلی نشستهاند و خیلی راحت و آسودهاند. بچهها با هم بازی میکنند؛ هیچکس دغدغهای ندارد که الان بچهاش کجاست و چه کار میکند. قبلا ساختمان «رامین» بود در کیانپارس؛ سال ۹۱ بود، من فکر میکنم تاریخ ۱۳۹۲ بود که آمدم به جرات میگویم سختترین روز زندگیام همان روز بود. حالا شما بالاخره دیدید و از تجربیاتشان استفاده کردید، ولی ما این شرایط را نداشتیم. من و همسفر شهلا و همسفر مهوش در شرایطی بودیم مثل بچهای که بدون مادر بزرگ میشود؛ واقعا کسی نبود که کمکمان کند. من خودم حالم خراب بود و دغدغهام این بود که نمیدانستم آیا الان دست پسرم را بگیرم یا همسرم را. خب، معمولا خانمها اولین کاری که میکنند، همسر جای خود، ولی فرزند، فرزند است و دل آدم برایش میسوزد.
اینجاست که آدم نمیتواند به همه چیز زمین و زمان چنگ بزند. یکی از اضلاع مثلث نسیان است؛ یعنی فراموشی. فراموش نکن جمیله! کجا بودی؟ فراموش نکن روزی که آمدی، با چه شرایطی آمدی. ما آن موقع یک جلسه در هفته در پارک برگزار میکردیم. به جرات بگویم همیشه خودم را پنهان میکردم که کسی مرا نبیند. آژانس که میگرفتم، یک بار اول خیابان، یک بار دوم خیابان. وقتی خودم شدم خدمتگزار و آمدم در کنگره، دیدم چقدر راحت بچهها یک ساعت از جلسه گذشته میآیند، نیم ساعت گذشته میآیند. باورتان میشود؟ ما آن موقع همسفر شهلا یادشان هست، حرمت کنگره۶۰ واقعا برایمان پررنگ بود؛ برای من خیلی پررنگ بود. چرا پررنگ بود؟ چون میگفتند شماره دادن و شماره گرفتن خلاف مقررات است و ما شماره نمیگرفتیم. روزهای دوشنبه میآمدیم، راهنما یکبار در ماه میآمد. همسفر سودابه کبیر رضایی از تهران میآمدند. آن روز اگر من بودم، این را هم بگویم: هر وقت میآمدم، نمیپرسیدیم «راهنما نیامده؟» میپرسیدیم «همسفری که میآید، چه شد؟» میگفتند نمیآید، شاید هفته آینده بیاید. اما این را بگویم: باران میآمد، طوفان میآمد، از زمین و زمان خاک میآمد، یک ساعت قبل دم در ساختمان مینشستم. باورتان نمیشود، آنقدر شرایطم نزار بود که پاهایم تاول زده بود. حالا این بحثش میماند برای زمانی که تولد مسافرم هست؛ آن موقع توضیح کامل میدهم.
در تاریکی مطلق بودم. آمدم و وارد کنگره۶۰ شدم. دو تا از عزیزانی که از تهران میآمدند: آقای فرشید تفرشی و آقای علیرضا بیات. از آبادان میآمدند. جلسات اینطور بود که مسافران میآمدند؛ سالن بسیار کوچک، فکر میکنم کمتر از ۲۰ متر بود. با فاصله بسیار نزدیک مینشستیم. اگر مسافری تازه وارد میشد، همه متوجه میشدیم. آنقدر حواسمان بود. من شده بودم احساس میکردم دو بار هم گرفتم. بال میزدم میرفتم. خودم حالم خراب بود، اعتماد هم به سیستم نداشتم، اعتقادی هم به درمان نداشتم. راست بگویم نمیدانستم کجا آمدهام. کسی هم نبود به من مشاوره بدهد. آموزش هم نگرفته بودم، حالم هم همیشه خوب نبود. ولی میرفتم جلوی کسانی که تازه وارد بودند، شانهشان را میگرفتم و میگفتم: «اینجا درمان میشوید.» خودم نمیدانستم چرا نمیدانم چرا دایه مهربانتر از مادر بودم. اما خدا به دلم گذاشته بود. سیستم میخواست و دست خدا بود. شاید یک حرکتی که کرده بودم، بهخاطر همان قدمهایی بود که برداشته بودم. زندگی که داشتم برکت کنگره دربش به روی ما باز شد. الان در سیستم هستم و آمدهام به خاطر خودم. شاید هنوز وسط راهم، شاید هنوز نمیدانم کدام قسمت راهم؛ ولی مطمئنم بهزودی اتفاقهای خوبی برای خودم و برای تکتک شما رقم میخورد.
الان دیگر مطمئن هستیم هر نوع مواد مخدر وارد ایران یا بهطور کلی وارد سیستم شود، مشکلی با این مسئله نداریم؛ راهحل هست: روش DST آقای مهندس. و خیلی چیزهای دیگر. هفته بنیان را به تکتک شما عزیزان تبریک میگویم. اگر اینجا هستید، قدر صندلیهایتان را بدانید. ما آن موقع جرئت نمیکردیم صندلی را تکان بدهیم. خیلی عزیزانی که آن موقع بودند، الان نیستند. ما جلسات را با ۱۲ نفر شروع کردیم. در کیانپارس که بودیم گفتند مسیر برای ما دور است و نمیتوانیم بیاییم. ما هزار دلیل داشتیم برای نیامدن و یک دلیل داشتیم برای آمدن. انشاالله که جلسه خوبی باشد و خیر و برکت آن در زندگیمان باشد. امیدوارم تکتک شما به آن حال خوب، آن حال خوش برسید. قدر لحظهبهلحظه در کنگره را بدانید؛ این را جدی میگویم. اعتیاد یک بازی بود و من هم نقشی دارم: بهعنوان همسفر، بهعنوان مادری که یک مصرفکننده دارد. نقشم را خوب بازی کنم؛ در همان قسمتی که باید باشم و هستم. امیدوارم بهترینها برایتان رقم بخورد. خیلیهایشان نیستند؛ الان در جلسه حضور ندارند. همسفر فریبا روحشان شاد. همسفر مهین و آقای عباس و همسفر فرزانه که سالهاست نیستند. همسفر زهرا که خدمت دیگری دارد. انشاالله حال تکتکتان خوب باشد.
در ادامه عکسهای زیبا از انتخابات نگهبانی با تعداد مجموع ۷۳ رای که همسفر بهشته با ۲۴ رای نگهبان دوره چهل و پنجم شدند با آرزوی موفقیت برای ایشان و خداقوت به همسفر زحل نگهبان دوره قبل.

.jpg)
همچنین خداقوت به دبیرهای دوره قبل همسفر مرجان و همسفر زهره و تبریک به دبیرهای دوره جدید همسفر فروغ و همسفر لیلا.
.jpg)
مرزبان کشیک: همسفر شراره و مسافر امین
عکاس: همسفر مهشید نگهبان سایت
ویراستاری و ارسال: همسفر مهشید نگهبان سایت
همسفران دانیال اهواز
- تعداد بازدید از این مطلب :
179