جلسه سیزدهم از دوره هشتادوششم کارگاههای آموزشی خصوصی همسفران کنگره60 نمایندگی آکادمی به استادی دیدهبان محترم خانم آنی، نگهبانی همسفر فریماه و دبیری همسفر فاطمه با دستور جلسه «بنیان کنگره۶۰» روز سهشنبه ۱۸ آذرماه ۱۴۰۴ ساعت 17:00 آغاز به کار کرد.

خلاصه سخنان استاد:
توفیق حاصل شد که بعد از مدتها من این جلسه را بپذیرم و شما را ببینم. فکر نمیکردم آنقدر جمعیت ما زیاد و تا خیلی جاها رفته باشد. امروز قصد دارم راجعبه این موضوع صحبت کنم که ما همه اعضاء کنگره۶۰ با هم یک خانواده را تشکیل میدهیم، چه این خانواده در این مکان، جنوب، شمال و هر جای دیگری که باشد، همه یک خانواده هستیم.
هرقدر هم که میگذرد این خانواده وسیعتر و عمیقتر میشود و این باعث خوشحالی همه ما است. انشاءالله بتوانیم این خانواده را ضمن اینکه وسیع است، خوب نگهداریم و سامان دهیم؛ زیرا ما هیچ کاری مهمتر از این موضوع نداریم. ممکن است یکی دیرتر و یکی زودتر به این جمع بپیوندد؛ ولی هدف همه ما یکسان است و آن هدف نشان دادن خیلی چیزها در خودمان، خانوادهمان و پذیرش خیلی چیزها است. انشاءالله بتوانیم این هدف بزرگ را بزرگتر کنیم و به همه انتقال دهیم.
زمانیکه آقای مهندس این کتاب را نوشتند، درصدد بودند که آن را انتشار دهند و بتوانند به همه جا بفرستند که البته این هدف تاحدودی تحقق پیدا کرده است و ما خوشحال هستیم. این کتاب به شهرستانها و حتی به خارج از کشور هم رفته است؛ درواقع این ایده مهندس است که به جاهای زیادی منتقل شده است. این موضوع یعنی درمان اعتیاد فقط در کنگره۶۰ بوده و کنگره۶۰ است که بنیان خوبیها را از تهران تا شهرستانها و خارج از کشور نیز انتشار داده است.
زمانیکه ما توانستیم این مطالب را از طریق گفتارها و کردارهای مهندس به نقاط مختلف انتشار دهیم خیلی خوشحال شدیم. من نیز خیلی خوشحالم؛ زیرا همه کسانی که این کتاب را خواندند، توانستند مطالب آن را انتشار دهند و به سایر قسمتها برسانند که این باعث شد دیگران هم از این گفتهها و شنیدهها بهرهمند شوند. من نمیدانم چهقدر این کتاب را خواندهاید و این موضوع را چهقدر میدانید؛ اما هر چهقدر خوانده باشید همان قدر بهره بردهاید. انشاءالله بقیه دوستان هم از این کتاب بهره ببرند. دو کتاب دیگر هم هستند که بیانگر مطالب کنگره هستند.
.jpg)
خلاصه سخنان خانم شانی:
امروز یک رؤیای من بعد از ۳ سال به تحقق پیوست. ما در زندگی و در خانوادهمان از بچگی تا به حال و تا جایی که من به یاد دارم و از زمان تأسیس کنگره، کم معجزه ندیدهایم؛ سپس متوجه شدیم که در معجزه، دانش الهی و الله نور السماوات والارض مطرح است. وعده خداوند دروغ نیست و با اینکه بارها دیده بودم؛ ولی وقتی مادرم بیمار بودند خیلی ناراحت شدم و جلو خدا ایستادم. مدتی گذشت و واقعاً فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد و غیرقابلباور بود؛ زیرا خداوند عزیزانی را فرستاد که خانواده ما را حمایت کردند و احیاء دوباره به خانم آنی داد.
۲ سال و نیم از آن زمان میگذرد و واقعاً ضربهای که ما در عرض چند ماه خوردیم زیاد بود، بعضی معتقدند چه دلیلی دارد که بقیه بدانند. در این سالها هر دفعه مادر ضربه خورد، عدهای اطرافش آمدند و از او خداحافظی کردند؛ ولی این افراد خودشان از دنیا رفتند و مادر سلامتیاش را بهدست آورد. وزن خانم آنی تا ۳۶ کیلو هم رسیده بود و در عرض مدتی که من به هند رفته بودم حالشان خوب نبود و اگر حمایتهای برادر، پدرم و باور به این محبت و انسجام نبود، بهبودی حاصل نمیشد.
از خدا خواستم و گفتم اگر خانم آنی را در طول یکی دو روز نگهشان داری تا من فقط برگردم، از نو با تو پیمان میبندم و از نو به تو ایمان میآورم؛ ولی اگر نگهداری نکنی تا عمق تاریکی میروم و من جزء آن بندههای تو هستم که زیاد برایم زحمت کشیدهای و پشیمان خواهی شد. لحظه سختی بود و امروز برای من آن خاطره تجدید و تکرار شد. این دانش و محبت بود و بحث را فلسفی نمیکنم، قصه نمیگویم و بزرگنمایی هم نمیکنم.
این صحبت را کردم که بگویم همیشه مادر و پدرها به بچههایشان افتخار میکنند؛ اما امروز میخواهم به مادرم بگویم که مادر، من به شما افتخار میکنم. من بیشتر از آن چیزی که لایقش بودم را از خداوند گرفتم. برای بازگشت سلامتی مادر، قلبم بیمار شده بود و در این ۲ سال و نیم قلبم شفا پیدا کرد. اگر اینها را میگویم برای خودنمایی یا اسطورهسازی نیست؛ چون میدانم تکتک شما در خانوادههایتان این درد و رنجها را کشیدهاید.
عزیزی را دوست دارید که هرچه میدوید به او نمیرسید. همسر، پسر، برادر، مادر، خواهر و مریضی که از دست رفته است. با خودتان میجنگید، رهایش میکنید، میچسبید، قهر میکنید و میکوبید؛ حتی میخواهید او را کتک بزنید یا او را بکشید یا خودتان را بکشید که اینها رنجهای واقعی بشر است. تنها کلامی که برای من ماند و از خدا خواستم، گفتم اگر روزی بخواهد قلب من سیاه شود جان مرا بگیرد و سپس قلبم شفا پیدا کرد و مسبب آن خواست، خانم آنی بود به ماندن و دیدن اتفاقاتی که در کنگره میافتد.
فقط خداوند محبتی که بین پدر، مادر و ما فرزندان بود را میداند که چهطور بوده است. هیچ گنجی بدون رنج نیست و این برداشت اشتباه نشود که نادانانه یا جاهلانه است. خانم آنی هم سپر مهندس، هم بال پرواز ایشان و هم همسفرشان بودند. من هیچوقت پدر را از ایشان یا ایشان را از پدر جدا ندیدم. نیروی زنانه با نیروی مردانه فرق میکند. ما زنان شاید پشت میدان باشیم؛ ولی بالأخره هر میدانی باید یک پشت داشته باشد.
اگر همه بخواهند فرمانده باشند، نمیشود و فرمانده یک نفر است؛ اما فرمانده بدون سپاهش، بدون تدارکاتش، بدون آذوقه و بدون همه چیز شاید باز فرمانده شود؛ یعنی فرمانده موقعی فرمانده است که میدانی و نیرویی را جهت میدهد و این به معنی این نیست که فرمانده بیارزش یا سپاه بیارزش است یا سپاه بدون فرمانده میتواند یا فرمانده بدون سپاه میتواند جلو برود، این ارزشگذاریها سخیف است.
در زندگی آن چیزی که من از پدرم و برادر بزرگترم آموختم این بود که یاد گرفتم جای خودم را داشته باشم و این موجب شد که درسم با خانم آنی کامل شود، اینکه حرف دلم را بگویم و نخواهم جا پای کفش برادرم، پدرم و هر مرد دیگری بگذارم، سعی کنم ببینم و بفهمم که ما چهکاره هستیم. این صبوری و صبر مادرم از کجا آمد؟ قطعاً ایشان هم انتخابهای غلطی داشتهاند و نمیخواهیم اسطورهسازی کنیم، همه ما داشتیم، ایشان هم مستثنا نیستند؛ حتی آقای مهندس هم مستثنا نبودند. درجات و آموزشها متفاوت است؛ پس درمورد حقیقت صحبت کنیم.
هفته بنیان یعنی هفتهای که ما حقیقتها را ببینیم و اسطوره درست نکنیم؛ ولی کسی که از او نمیخواهیم اسطوره درست کنیم را هم زیر پا لگد نکنیم. کارهای بزرگ را انسانها انجام میدهند و اگر قرار بود خدایان انجام دهند دیگر آن کار بزرگ نبود. همه ما آن انسانهایی هستیم که خطاهای خودمان را داریم و به انتخاب خودمان بوده و جایز نیست. مریض میشویم، قهر میکنیم، نمیبخشیم و وقتی نمیبخشیم، مریض میشویم. اینها چیزهایی بود که قلب مرا آلوده کرد و متوجه نشدم که قلبم در حال سیاه شدن است.
جایی بود که احساس خفگی داشتم و یک روز بر سر پدر فریاد زدم و گفتم مرا نجات بده و نگذار قلبم سیاه شود. اینها انتخابهایی است که بایستی در قلبتان انجام دهید و باید بهایش را نیز بپردازید. از خداوند بابت اینکه این فرصت را به من و خانوادهام داد سپاسگزارم. من هیچوقت از خداوند چیزی را بهزور نخواستم و پافشاری نکردم، تنها چیزی که خواستم این بود که مادرم یک جلسه دیگر با من باشند و ایشان استادی کنند. خداوند امروز خواسته مرا اجابت کرد و انشاءالله سایه ایشان بر سر همه ما بلند باشد و بقیه نوه و نتیجههایشان را هم ببینند.
.jpg)
.jpg)
مرزبانان کشیک: همسفر آیدا و مسافر هادی
عکاس: همسفر ریحانه رهجوی راهنما همسفر شادی
تایپیست: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر پروین
ویرایش و ارسال: همسفر نصیبه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون چهارم) دبیر اول سایت
همسفران نمایندگی آکادمی
- تعداد بازدید از این مطلب :
3513