خطاب به همسفری که همانند من در این مسير قدم گذاشته است میخواهم بگویم، راه و مسیر هم سخت و هم آسان است. همسفر بودن فقط به اسم نیست، بلکه در سپری کردن روزهای سختی است که کسی نمیبیند، من چه باری را بر دوش میکشم. به نظر من همسفر کسی است که در سختترین لحظات به جای فرار کردن، شکستن و شانه خالی کردن بایستد و با قلبی که صدها بار شکسته، همچنان ادامه دهد. هیچ فرد دیگری به اندازه ما نمیداند که سایههای تاریک اعتیاد چگونه آرامآرام بر روح آدم مینشیند. هيچکس درک نمیکند چشم به راه بودن چه زخمی دارد، انتظار کشیدن چقدر انسان را فرسوده میکند و امید داشتن در اوج سختیها چه شجاعتی میخواهد.
یک روز در مکانی قدم نهادم که نام آن کنگره۶۰ بود. برای من فقط یک مکان ساده نبود، بلکه یک پناهگاه امن و سرشار از آگاهی و نور بود. در آنجا یاد گرفتم که چگونه قوی باشم و بتوانم خودم را از نو بسازم، نه فقط به خاطر مسافرم بلکه ابتدا برای خودم و سپس خانوادهام.
من در کنگره۶۰ متوجه شدم که همسفر فقط همراه یک مسافر نیست؛ همسفر یعنی کسی که خود نیز سفر میکند. فهمیدم که گاهی بایستی زندگی را از صفر شروع کرد و یاد گرفتهام که از دل سختیها عبور کنم اما خم نشوم، در آتش باشم ولی خاکستر نشوم، گریه کنم اما امید را فراموش نکنم. من همسفر شدهام که در کنار مسافر، خودم را پیدا کنم، از افکار منفی نجات پیدا کنم و به آرامش برسم. چقدر زیبا است وقتی امروز خود را در آینه نگاه میکنم آدمی را میبینم که دیگر قربانی نیست، بلکه آگاه، قوی و شایسته تمام روشناییها است.
قبل از اینکه به کنگره وارد شوم ذهن و افکار آشفتهای داشتم، حتی یک زمانی دوست داشتم دست به کارهای غیرعقلانی بزنم، زیرا فکر میکردم که دنیا به آخر رسیده است و دیگر هیچ راهی برای من باقی نمانده است. وقتی که دیگر نمیتوانستم با مسافر و فرزندانم درست صحبت کنم و راه درست را به آنها نشان دهم، از زندگی خسته میشدم.
مادری بودم که دائم بر سر این ناملایمتها که اصلاً فکرش را نمیکردم یک روز در زندگیام اتفاق بیافتد، خودم را سرزنش میکردم و همیشه بر اثر سردردهای مکرر مسکنهای مختلف میخوردم تا آرام شوم، ولی هیچ فایدهای نداشت و فقط خود را اذیت میکردم. وقتی متوجه شدم مسافرم در مشکلات خود غرق و دچار بیماری اعتیاد شده است، دوست داشتم همانجا زندگی تمام شود. او اصلاً نمیپذیرفت که مصرفکننده است و همیشه از این موضوع فرار میکرد؛ فرار از خانه، از من، از فرزندانم و از مسئولیتهای خود که به عنوان یک همسر و پدر داشت شانه خالی میکرد؛ به همین دلیل هیچ احساسی بین او و ما وجود نداشت و فقط با یکدیگر همخانه بودیم.
وقتی با کنگره آشنا شدم، با تمام ناامیدی و حال بد وقتی از در وارد شدم، دیدم که همه افراد با آغوش گرم یکدیگر را بغل میکنند، برای من تعجبآور بود که خدایا اینجا کجاست؟ تازه فهمیدم زندگی یعنی آرامش، یعنی زندگی کردن. من چیزی بلد نبودم ولی فکر میکردم خیلی بلد هستم، فکر میکردم کارهایی که برای مسافرم انجام میدادم درست بوده، غافل از اینکه اشتباه بوده است.
همیشه از خداوند میخواستم که یک نفر را سر راه من قرار بدهد تا زندگیام نجات پیدا کند، دست من را بگیرد و به من کمک کند که ناگهان خداوند بزرگ، مهربانترین انسان روی کره زمین را سر راه من قرار داد؛ این یک معجزه در زندگی من بود. برای من حس تولد دوباره داشت، گویی دوباره زنده شدهام. او خیلی دلسوزانه همه چیز را در اختیار انسانهایی همانند من و مسافرم گذاشته است. چقدر بایستی از آقای مهندس تشکر کنم بابت چنین مکانی که به من مریم یاد داد درست زندگی کردن چگونه است.
تمام اشخاصی که در این مکان خدمتگزار هستند و مسئولیت دارند انسانهای برگزیدهای هستند. حضور در این مکان برای من بسیار لذتبخش است. اکنون که مدت یک سال از سفرمان میگذرد، وقتی به قبل نگاه میکنم، میبینم که چقدر ناآرام بودم. همیشه مملو از غم و اندوه بودم و نمیتوانستم درست فکر و صحبت کنم، ولی با آموزشهایی که از راهنمای خود گرفتهام، وقتی در جلسات حضور دارم و از صحبتهای ایشان درس میگیرم، باعث میشود در زندگی کاربردی کنم و به آرامش برسم. از آقای مهندس، خانواده محترم ایشان و همه کسانی که خالصانه و با محبت به من کمک کردند تشکر میکنم.
نویسنده: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر بهجت (لژیون دوازدهم)
تایپیست: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر بهجت (لژیون دوازدهم)
ویرایش و ارسال: همسفر مائده رهجوی راهنما همسفر فرنگیس (لژیون سوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی ابنسینا
- تعداد بازدید از این مطلب :
61