یکی از روزهای پاییز، حس خوبِ تغییر…
یکی از همان روزهای خوشرنگ پاییز بود که دوباره متولد شدم. زمان برایم به سرعت گذشت و فرصتهای زندگی را از دست دادم.
به خیال خام خود، راه درست را طی میکردم؛ اما سراب بود. هرچه جلوتر رفتم، نرسیدم و خسته و خستهتر شدم. افسرده و نگران، ناکام و شکستخورده، غرق در افکار افیونی خود، با خودم نجوا میکردم: «دیگر امیدی نیست.» از یاد خدا غافل شدم، کافر شدم! بد و بدتر شدم.
.jpg)
خدا را منکر شدم و وارد تاریکیها شدم؛ پر از کینه و نفرت، پر از خشم و تباهی، پر از ترس و کابوس…
با خودم گفتم: «دیگر راه برگشتی نیست! چه کردم با خودم؟ چرا کسی کمکم نمیکند؟ چقدر تنهام!» برای حال خودم گریه میکردم. دلم دیگر زندگی نمیخواست. خسته بودم… خیلی خسته.
خیلی وقت بود به خودم سر نزده بودم؛ اما انگار صدایی آرام از درونم میشنیدم: «خوب نگاه کن… روزنهی نور را ببین… نشانهها را دنبال کن…»
انگار نوری از امید به قلبم تابید. نشانهها را دنبال کردم و به جایی خاص رسیدم. انگار کلاس درس بود. صدای استاد را شنیدم که میگفت:
«آنچه باور است محبت است و آنچه نیست ظروف تهی است.»
با اشتیاق جلو رفتم. خوشآمد گفتند و در آغوشم گرفتند… چه حس خوبی!
وارد شدم. استاد لبخند زد و گفت: «خودت را معرفی کن.»
شرمسار و خجالتزده، خسته و ناامید بودم. هنوز گرد و غبار تاریکی روی شانههایم بود. استاد گفت:
«خودت را تازهوارد معرفی کن. ما همه خود را مسافر معرفی میکنیم؛ در حال سفر هستیم سفری از ظلمت به نور. با ما همسفر شو. سفر طولانی در پیش داریم. برای این مسیر به راهنما نیاز داری؛ انتخابش کن، دستانش را بگیر و حرکت کن. و بدان که صفت گذشته در انسان صادق نیست، چون انسان جاری است.
حالا خودت را معرفی کن.»
چه حس خوبی به من دست داد. با شجاعت ایستادم و بلند گفتم:
«سلام دوستان، من امیرعلی هستم… یک مسافر...»
(29).jpg)
تایپ و بارگذاری:مسافر حسین لژیون یکم
- تعداد بازدید از این مطلب :
147