English Version
This Site Is Available In English

خداوند، پاداش صبرمان را می‌دهد

خداوند، پاداش صبرمان را می‌دهد

شاید زندگی تلاشی برای منسجم شدن و پیدا کردن بخش‌های بیشتری از خودمان است و در این تلاش مدام با اتفاقات مختلف در زندگی مواجه می‌شویم. 

در زندگی همه ما ممکن است، شرایط سختی به وجود بیاید که دل ما بشکند، ناامید شویم و احساس کنیم که ادامه مسیر برای ما سخت شده است. حقیقتاً چند سالی بود که این شرایط سخت و طاقت‌فرسا جسم، روح و روان مرا به هم ریخته بود. 

ماجرا از زمانی شروع شد که متوجه شدم، مسافرم مدت زمان زیادی در سرویس بهداشتی می‌ماند و مرتب فندک می‌زند؛ وقتی از او سؤال کردم، گفت: فندکم خراب است و برای روشن کردن سیگار باید چندین بار فندک بزنم. عقلم را دزدیده بود، گیج شده بودم، اصلاً نمی‌توانستم باور کنم و خودم را به خواب زده بودم که متوجه چیزی نشوم.

اگر راست می‌گوید که فندکش خراب است؛ چرا اخلاق و رفتار او آن‌قدر عوض شده است؟ کسی که در مدت بیست سال زندگی مشترک، شاید یکی دو بار عصبانی شده بود که آن‌ هم مقصر خودم بودم؛ ولی اکنون با کوچک‌ترین حرفی شروع به داد و بیداد می‌کرد و به مرحله‌ای رسیده بودیم که به هیچ عنوان نمی‌توانستیم، کلمه‌ای با هم حرف بزنیم. به یاد دارم که اگر کار واجبی پیش می‌آمد، روی کاغذ می‌نوشتم و به او نشان می‌دادم. 

مسافرم که مهندس عمران بود و روزی کارهایش زبان‌زد بود و در میان فامیل، دوست و آشنا برای خودش مرتبه‌ای داشت؛ اکنون چهار، پنج ساعت و گاهی بیشتر جایش داخل سرویس بهداشتی بود و مدتی بود که حالش خراب‌تر شده بود. گاهی خودم را مقصر می دانستم و گاهی هیچ کس را، چون جایی خوانده بودم که گاهی هیچ‌کس در هیچ داستانی مقصر نیست. 

مدت‌ها بود هر آن‌چه قابل تحمل بود، برایم کافی بود و انتظار زیادی نداشتم. اصلاً نمی‌خواهم خاطره‌ها تداعی شوند؛ ولی بد نیست که بدانیم خداوند پاداش صبرمان را می‌دهد. چه درد آور! یکی‌یکی یادم می‌آید که آن روزها بر من و فرزندانم چه می‌گذشت؛ ولی نمی‌خواهم همه آن‌ها را به کاغذ منتقل کنم، نمی‌خواهم گذشته را به یاد بیاورم، هر چند در ذهنم ثبت شده‌اند؛ ولی ثابت نشده‌اند.

از یک طرف نگران و دلواپس مسافر عزیزم بودم و از طرفی استرس بچه‌ها را داشتم؛ قلبم شکسته بود، به‌ خاطر اینکه دیگر مسافرم و خوبی‌هایش را نداشتم؛ هر آن‌چه خوبی، مهربانی، دست و دل‌بازی، عشق و محبت داشت؛ همه را پشت مواد، پنهان کرده بود؛ ولی من با این تفکر که زندگی نداشته‌های زیادی دارد، یکی خانه ندارد، دیگری محبت پدر ندارد، یکی دست ندارد و دیگری..... خود را آرام می‌کردم و به زندگی ادامه می‌دادم و فرزندانم نیز متوجه قضیه شده بودند.

آن‌زمان هنوز کنگره۶۰ را نمی‌شناختم و اصلاً حواسم به خودم نبود. تنهای تنها بودم و مسافری داشتم که اصلاً حال و روز خوبی نداشت و متوجه نبود در اطرافش چه می‌گذرد و فقط در توهمات خود سیر می‌کرد. در خاطرم است، اولین باری که او را در یک مرکز بستری کردم سال ۹۶ بود و آن زمان برای اتاق خصوصی هزینه زیادی از ما گرفتند. طبق گفته مسئول مرکز، یک ماه زمان لازم بود که حالش نرمال شود. یک ماه بستری شد و بعد از سم‌زدایی به منزل آمد؛ ولی یک ساعت هم دوام نیاورد و روز از نو روزی از نو!

نمی‌خواستم خانواده‌ام متوجه قضیه شوند، مرتب سفره حضرت ابوالفضل می‌انداختم، مشکل‌گشا پخش می‌کردم و گروه قرآنی را دعوت می‌کردم که هر سه‌شنبه در منزل ما نماز امام زمان بخوانند؛ بلکه فرجی شود و وقتی مادرم علت این کارها را می‌پرسید به او جواب سر بالا می‌دادم؛ ولی با وجود همه این کارها ذره‌ای تغییر در مسافرم ایجاد نشد.

بغض گلویم را گرفته و اشک از چشمانم سرازیر شده است. واقعاً فکر می‌کردم دیوانه شده است، نمی‌خواستم با او در یک خانه باشم، از دست کارهایش عصبی می‌شدم و نمی‌دانستم که نباید مقابل او بایستم. آه خدای من؛ چه شب‌ها و روزهایی که گذراندم و چه خوب که گذشت. 

دختر کوچکم که خیلی به پدرش وابسته بود، مدت زیادی بود که دستان پدر و آغوش امن او را نداشت و این‌ها مثل خوره جسم و روان مرا می‌خورد. مسافرم اصلاً ما را نمی‌دید، نمی‌شنید و در دنیای ساختگی خود زندگی می‌کرد. چندین بار قصد خودکشی کردم و به این فکر افتادم که خود و فرزندانم از این شرایط سخت راحت شویم؛ خدایا مرا به‌ خاطر این طرز تفکر اشتباه ببخش.

خوشبختانه پیام کنگره۶۰ به ما رسید و بعد از برگشت مسافرم از کمپ، به کنگره آمد؛ ولی در مدت پنج سالی که در کنگره حضور داشت؛ البته یک وقفه یک ساله ایجاد شد؛ ولی هیچ‌وقت نتوانست خود را با داروی OT سازگار و سفرش را شروع کند؛ ولی اکنون من از دریچه دیگری به او نگاه می‌کرد و حس و حال خودم از زمین تا آسمان فرق کرده بود و به این درک رسیده‌ بودم که از خود سؤال کنم، مهری پس خودت چه؟ پس دو فرزندی که در قبال آن‌ها مسئول هستی چه می‌شوند؟

آرام آرام گذشته‌ام را که به جایی در اعماق دریا فرو‌رفته بود به سطح برگرداندم و با جریان آب همراه شدم. با ورودمان به کنگره، کماکان همان مشکلات وجود داشت؛ ولی من دیگر آن انسان قبل نبودم؛ گویی این قضیه می‌خواست که من خود را بهتر بشناسم و بخشی از خودم را به خودم نشان دهد؛ در حقیقت کنگره۶۰ آدرس خودم را به خودم داد. 

وقتی فهمیدم که پذیرش و فهم حقایق در مورد جریان زندگی قطعاً جهان‌بینی ما را نسبت به دیگران و روابطمان تغییر می‌دهد، به شکر خدا حال مسافرم نیز خیلی بهتر شده است و دیگر خبری از حضور مداوم در سرویس بهداشتی نیست. خداراشکر که شب‌ها به موقع می‌خوابد و من دست به آسمان، خدای بزرگم را سپاس می‌گویم و وقتی که داروی خود را سر موقع می‌خورد، می‌فهمم که جواب صبوری‌ام را گرفته‌ام.

کنگره۶۰ مسیری پرپیچ و خم دارد و بهتر است، ما صبورانه و باحوصله آن را طی کنیم؛ به نظرم اعتیاد مسافران ما بسیار دردآور بود. دردآور، اما کمک کننده؛ زیرا اعتیاد او به من کمک کرد تا راه و روش بهتر زندگی کردن، تعامل بهتر با دیگران، صبور بودن، قضاوت و غیبت نکردن و آلوده نکردن حس‌ها را یاد بگیرم. ما اتفاق‌ها را تجربه می‌کنیم، به آن‌ها معنا می‌بخشیم و این معنا ممکن است در طول زندگیمان تغییر کند؛ پس اگر از درون تغییر کنیم، می‌توانیم گذشته خود را نیز تغییر دهیم.

نویسنده: همسفر مهرانگيز رهجوی راهنما همسفر لیلی (لژیون بیست‌و‌دوم)
رابط خبری: همسفر مهرانگيز رهجوی راهنما همسفر لیلی (لژیون بیست‌و‌دوم)
ویرایش و ارسال: همسفر پگاه رهجوی راهنما همسفر شهین (لژیون دهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شیخ‌بهایی 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .