English Version
This Site Is Available In English

رهایی، یک بیداری درونی است

رهایی، یک بیداری درونی است

گاهی آدمی در میانۀ زندگی، میانِ غبارِ خستگی و صدای شکست، چنان در تاریکی فرو می‌رود که صدای خودش هم به گوشش نمی‌رسد؛ جایی که زمان می‌ایستد، زمین زیر پا سست می‌شود و امید، ضعیف‌تر از آن است که بتوان آن را لمس کرد و چشم‌ها فقط دیوار می‌بینند.

من هم یک روز در همان نقطه ایستاده بودم؛  همان وقت که دل، درست مثل شمعی نیمه‌سوخته، آخرین رمقش را نگه داشته بود.... در آن زمان بود که کنگره۶۰ پیدا شد؛ مثل فانوسی که در دستِ مهربانی ناشناس، روشن است و می‌گوید: «بیا… هنوز تمام نشده‌ای».

کنگره۶۰ فقط یک مکان یا یک راهِ درمان نیست؛ جایی‌ست برای دوباره متولد شدن. جایی که یاد می‌گیری زخم‌هایت را پنهان نکنی، دردهایت را انکار نکنی؛ اما به آن‌ها اجازه ندهی زندگی‌ات را فرماندهی کنند. جایی که می‌فهمی انسان چقدر بیشتر از شکست‌ها و اشتباهاتش ارزش دارد.

آنجا نفس کشیدن معنا پیدا می‌کند و قدم‌ها، معنای تازه‌ای می‌گیرند، قدم‌هایی آهسته؛ اما محکم… به‌سوی روشنایی.

اینجا کسی دستت را نمی‌گیرد تا برایت راه بسازد؛ دستت را می‌گیرد تا خودت راهت را به یاد بیاوری. اینجا کسی به تو نمی‌گوید نجاتت می‌دهم؛ می‌گوید یادت می‌دهم چگونه خودت را نجات بدهی. معجزۀ کنگره‌۶۰ همین است.

اینجا مهربانی شکل ساده‌ای دارد: در یک لیوان چای که دست‌هایِ لرزانِ تازه‌وارد را گرم می‌کند، و لبخندی که می‌گوید: «تنهایی‌ات تمام شد». مهربانی، در دستی است که کسی برای بلند شدن به سمتت دراز می‌کند، بی‌آنکه از گذشته‌ات بپرسد.

در کنگره یاد می‌گیری که انسان می‌تواند سقوط کند؛ اما دوباره بلند شدن، هنرِ همان انسانی‌ست که هنوز امیدی کوچک در دلش باقی‌مانده است.

آنجا می‌فهمی تاریکی پایان نیست؛ گاهی فقط دعوتی‌ست برای پیدا کردن یک نور عمیق‌تر.

من در کنگره۶۰ آموختم که رهایی، یک اتفاق بیرونی نیست؛ یک بیداری درونی است که وقتی رخ می‌دهد، دنیا همان دنیاست؛ اما تو دیگر همان آدم قبلی نیستی.

و حالا هر روز که از کنار زندگی می‌گذرم، به آن روزی فکر می‌کنم که برای اولین‌بار به کنگره قدم گذاشتم… به آن لحظه‌ای که فهمیدم زخمی بودن پایان زندگی نیست؛ اگر جایی باشد که مرهم‌ بودن را بلد باشد.

و اما پایانی که شبیه یک شروع دوباره است…

از عمیق‌ترین نقطۀ قلبم، عاشقانه‌ترین سپاسم را تقدیم می‌کنم به کنگره۶۰؛ جایی که نه فقط راه رهایی را نشانم داد، بلکه یادم داد چطور دوباره عاشقِ زندگی شوم.

سپاسِ عمیق و بی‌پایانم نثار مهندس؛ مردی که رؤیای نجات انسان‌ها را فقط نگفت، بلکه زندگی کرد و سپاس از خانوادۀ محترم ایشان که سایۀ عشق، صبر و بزرگواری‌شان، ستون این خانۀ امن است.

و اما دل‌گرم‌ترین و نزدیک‌ترین سپاسِ من تقدیم به راهنمای خوبم، راهنما همسفر اعظم؛ کسی که مهربانی‌اش فقط گفتن نبود، بودن بود. کسی که در تاریک‌ترین روزهایم چراغی بالای سرم نگرفت؛ بلکه یادم داد چگونه خودم نورم را روشن کنم.

راهنمایی که هر کلامش مثل دستی بود که نه بلند می‌کرد، نه می‌کوبید؛ اما آرام مرا به خودِ بهترم نزدیک می‌کرد. اگر امروز آرام‌ترم، اگر امیدوارترم، اگر می‌توانم دوباره به زندگی لبخند بزنم، ردٌ محبت، دانایی و انسانیت او در همۀ این‌ها پیداست.

این رهایی، این آرامش، این دوباره متولد شدن، همه را از دلِ شماها دارم.

نویسنده: همسفر بنفشه رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون ششم)
ویرایش: همسفر پرستو رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون نهم) دبیر اول سایت
تنظیم و ارسال: همسفر شیوا رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون نهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی زنجان

 

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .