بنام قدرت مطلق الله
خداراشکر میکنم در مسیری هستم که خودرا به خود نشان میدهد ، مسیری که بدون تعارف، من را با تمام ضعفهایم روبهرو به میکند ؛ سپاس گذارم از خدایی که این فرصت را به من داد تا بتوانم یک سلول باشم در بین هزاران میلیارد سلول؛ قدردان خودم هستم که نشانهها را دریافت کرد و درنهایت به کنگره ۶۰ ملحق شد؛ چند سالی بود که سؤالهایی ذهنم را درگیر کرده بود... مثلاً من اینجا چهکار میکنم؟ هدف یا رسالتم چیست؟ تمام اتفاقات، طبیعت، حیوانات، انسانها با چه نظمی مدیریت میشود؟ ولی متأسفانه مصرف مواد مخدر اجازه نمیداد بخواهم بیشتر تمرکز کنم یا فکر کنم؛ کتابهای زیادی خواندم، دورههای زیادی شرکت کردم ولی هیچکدام قابلهضم نبود تا روزی که بهواسطهی یک شخص با کنگره آشنا شدم. بعد از دریافت پیام کنگره، حدوداً ۵ ماه طول کشید تا بتوانم از نزدیک محیط را ببینم؛ وقتی وارد کنگره شدم آقا محمدرضا ایجنت شعبه کاسپین بود، با گرمی از من استقبال کرد؛ بعد از چند دقیقه صحبت و دلگرمی دادن من را تحویل آقا رحیم، راهنمای تازهوارد ین داد؛ تا به خود بیایم دیدم فرم تازهواردینم پرشده و در دستم است ؛ گفتم آقا من آمدم فقط ببینم چه کار میکنید اینجا کجاست، همین!! آقا رحیم گفت ثبتنامت را انجام بده بعدش به سالن برو ببین اینجا چه کار میکنند؛ تقریباً ۳ جلسه فقط اومدم سر هر لژیون صحبتهای راهنماها رو گوش دادم و هر بار تپش قلبم بیشتر شد، سر هر لژیونی که رفتم در مورد سؤالهایی که در ذهنم بود صحبت میکردند و از این بابت خیلی خوشحال شدم؛ جلسه سوم، شور و شوق و هیجان خیلی زیادی داشتم؛ دوست داشتم زودتر وارد لژیون بشوم ببینم در مورد چی صحبت میکنند؛ خلاصه بعد از گذشت ۶،۷ ماه کمکم داشت صفات و باورهای غلطتم نمایان میشد. ذرهذره پردهها کنار میرفت و با خودم روبهرو میشدم، هرچقدر جلوتر میرفتم بیشتر متوجه میشدم که چیزی نمیدا نم؛ تا جایی که خارج از نقاب خود را دیدم. واقعاً هیچی نبودم و هنوز هم هیچی نیستم؛ پر از ضعف، پر از صفات بد، پر از منیت، پر از خلع و ... متوجه شدم نیمهتاریک وجود من، غالب من را تشکیل داده و من در مقابلش ناتوان هستم ، فهمیدم من دربند خواستههای نفسانیم گیر کردم، فهمیدم قدرت مقابله با آن را ندارم؛ از تمام نقطهضعفهای من باخبر بود و از همان نقطهها نفوذ میکرد؛ بااینکه بارها بعد از انجام خواستهاش تنبیه شدم ولی باز توان رد درخواستش را نداشتم؛ صدای قهقهه و خندهی شیطانی که میگفت؛ چی شد پس؟ آقای پرادعا، اون همه کتاب خواندی، آموزش دیدی، واسه بقیه ۲ ساعت کلاس جهانبینی برگزارمی کردی، همین؟ باحالت کتکخورده و افکار پریشان چند روزی طول میکشید بتوانم شرایط راکمی بهتر کنم؛ اما درنهایت با موضوع جدید که من در کنگره خود را زندانی کردم، آمد. اینکه بیرون از کنگره همه مشغول خوشگذرانی هستند و من اینجا وقتم را هدر میدم؛ طبق معمول انقدر این صدا درونم قوی شد که درنهایت تسلیم شدم. رفتم... سه سال طول کشید که ثابت شد زندانی بودن در کنگره بالاترین لذت است ؛ زندانی بودن در محیطی که سرشار از عشق، محبت، آموزش و خدمت باشد، خیلی بهتر از آزاد بودن در محیط بیروح و خشک و تاریک است ؛ برای ذره ای فهم این موضوع، بهاء سهساله پرداخت کردم. و اما الآن؛ میدانم که هدف، خدمت کردن و آموزش گرفتن است؛ خدمت کردن به انسانها برای پیدا کردن خودشان، بزرگترین آموزش برای من است ؛ این مسیر را شروع کردم و امیدوارم با حرکت درست، اتصالم به قدرت مطلق را قوی کنم و جزو نیروهایی باشم که در تلاشاند طعم نور را به انسانهایی که در تاریکی هستند بچشانند. با سپاس از راهنمای عزیزم و همهی خدمتگزاران کنگره ۶۰ که مثل سربازی فداکار گوشبهفرمان الله هستند؛ از اینکه وقت گذاشتید و این دل نوشته را خواندید از همگی شما سپاس گذارم.
نگارنده : مسافر مصطفی
تایپ و تنظیم : مسافر آرش
- تعداد بازدید از این مطلب :
144