دلنوشته ای با محوریت دستور جلسه هفته
سلام دوستان من محمدرضا هستم، یک مسافر
دستور جلسهی این هفته«نقش سیدی و نوشتن آن در آموزش» است؛
موضوعی که شاید ساده بهنظر برسد، اما برای من، تبدیل شد به نخ تسبیحی که تمام تغییراتم را به هم وصل کرد.
چون اگر سیدیها نبودند، اگر آموزشهای کنگره بارها و بارها در گوش و ذهن و قلبم تکرار نمیشد، و اگر نوشتن باعث نمیشد این حرفها از ذهنم عبور و در وجودم تثبیت شود…
شاید امروز اصلاً این دلنوشتهای وجود نداشت که بخواهم تقدیم کنم.
و حالا…
من مسافری که روزی از تاریکی نمیترسیدم،
چون خودم تبدیل به تاریکی شده بودم…
و امروز از روشنایی نمیترسد،
چون فهمیده روشنایی همیشه در دل همان تاریکیها زاده میشود.
سالها با خودم فکر میکردم راه برگشتی نیست.
همهچیز را باخته بودم:
اعتماد اطرافیان، احترام، سلامت، آرامش، و از همه مهمتر خودم را.
آدمی که آینه را نگاه میکردم، خودم نبودم؛
یک خستگی عمیق، یک چهرهی بیصدا، یک تهیِ پر از فریاد.
اما امروز که این دلنوشته را مینویسم،
باور دارم که خدا هیچ مسافری را رها نمیکند،
فقط باید قدم اول را خودش بردارد.
قدمی که من برداشتم… آرام، لرزان، اما واقعی.
کنگره به من یاد داد سقوط پایان راه نیست؛
سقوط جایی است که انسان از آنجا دوباره ساخته میشود.
یاد داد که درمان یعنی ساختن دوبارهی انسان؛
نه فقط ترککردن ماده،
بلکه پیدا کردن قدرت فکر، اراده، محبت، نظم، و احترام.
من فهمیدم که انسان وقتی گم میشود، باید راهش را بخواند، بنویسد، تمرین کند…
سیدیها برای من فقط صدا نبودند؛
دستهایی بودند که مرا از دره بیرون کشیدند.
و نوشتن…
نوشتن شد آینهای که جرأت کردم دوباره خودم را در آن نگاه کنم.
هر جملهای که روی کاغذ میآوردم،
یک پله بود؛
پلهای بهسمت بالا،
بهسمت خود حقیقیام.

نوشتن کمک کرد بفهمم که درمان، سرعت نیست…درمان جهت است. کمک کرد بفهمم که هر قدم کوچک، بهاندازهی یک نجات بزرگ ارزش دارد.
امروز هنوز در مسیرم، نه بینقصم و نه کامل، اما یک چیز را با تمام وجودم یقین دارم: من از تاریکی عبور کردهام و دیگر هرگز با پای خودم برنمیگردم. من محمدرضا هستم؛
یک مسافر که روزی از خودش فرار میکرد، اما امروز رو به خودش ایستاده و این یعنی آغاز رهایی.
مسافری که شاید هنوز راه زیادی پیش رو دارد، آمده دیگر راه را میبیند؛ نور را میبیند و مهمتر از همه، خودش را میبیند.
این دلنوشته را نوشتم نه برای اینکه بگویم رسیدهام، بلکه برای اینکه یادم بماند راهی که آمدهام، ارزش بازگشت ندارد.
و اما جمعبندی…
اگر امروز توانستم این دلنوشته را بنویسم، اگر توانستم از تاریکی حرف بزنم و روشنایی را باور کنم،
اگر توانستم خودم را پیدا کنم و روبهرو بایستم، همهی اینها را از آموزشهای سیدیها و نوشتن آنها دارم.
سیدیها به من دیدن را یاد دادند، نوشتن به من ساختن را و این دو کنار هم شدند چراغ راه من مسافر…ممنون که توجه نمودید .🌿
به قلم: راهنمای محترم مسافر محمدرضا (لژیون هفتم)
تنظیم و ارسال: مسافر محمدرضا (لژیون هشتم) خدمتگزار سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
92