زندگی پر از ترس، ناامیدی، افسوس گذشته و ترس از سرزنش و قضاوت دیگران، من را بسیار آزرده کرده بود؛ میخواستم خوشحال باشم و هدفمند زندگی کنم؛ اما به دلیل ناآگاهی و نقض فرمانهایی که داشتم در تاریکی عمیقی فرو رفته بودم و مرتب خداوند و دیگران را مقصر غم، غصهها و مشکلات خود میدانستم؛ در صورتی که خودم انتخاب کرده بودم و نقصها و اشتباهاتم را نمیدیدم.
با کینه، خشم و نفرتی که داشتم در تاریکی فرو رفته بودم و با خود کلنجار میرفتم؛ گاهی به جدایی و گاهی به بخشش فکر میکردم؛ ذهن منفی و پر از ترسم جدایی، ولی دل و قلبم بخشش و ماندن را انتخاب میکرد. ذهنم پر از انباشتگی کلمات و حرفهایی بود که در مفهوم آنها گم شده بودم. همیشه از دیگران انتظار کمک داشتم، میخواستم درکم کنند؛ ولی اشتباه بود؛ من باید دستم را به سوی معبودی دراز میکردم که بیشتر از هر کس من را میشناخت؛ چون مخلوق او بودم؛ پس ابتدا خود و سپس او میتوانست به من کمک کند. این جمله مرتب در ذهنم تکرار میشد که:
در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
بالاخره در اوج ناامیدی و فرو رفتن در غم و غصههایی که گویی پایانی نداشت؛ رحمت خداوند شامل حالم شد؛ رحمتی وسیع به نام کنگره۶۰. کنگره مرهمی بر تمام زخمهایی بود که در اثر اعتیاد به روح و روان من وارد شده بود؛ با هر بار آمدن من به کنگره، این زخمها التیام پیدا میکرد و نوری زیبا بر جسم و جانم میتابید. مشکلات، هنوز وجود داشتند؛ ولی آموزشهای ناب کنگره توانسته بود، دیدگاهم را نسبت به مشکلات تغییر دهد؛ بنابراین متوجه شدم که اگر بخواهم به تکامل، آرامش و حال خوش برسم؛ باید از گذرگاههای سخت عبور کنم و از دیدگاه دیگری به مشکلات نگاه کنم و طور دیگری بیندیشم.
نویسنده: همسفر فاطمه (لژیون راهنمایان تجلیل شده)
رابط خبری: همسفر فاطمه (لژیون راهنمایان تجلیل شده)
ویرایش و ارسال: همسفر پگاه رهجوی راهنما شهین (لژیون دهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شیخبهایی
- تعداد بازدید از این مطلب :
42