ای مسافری که از مه فراموشی گذشتی، آیا آن روزها را به یاد میآوری؟ که تن یخزده و بیقرار تو، در کوچههای بیهدف ذهن سرگردان بود؟ روحی که مرکز نداشت، گویی کشتیای بود که بادبانهایش از هم گسسته بودند و هر روزش ناملایمی، او را به بیراهه میبرد. من شاهد این آشفتگی پنهان بودم؛تلاشی بیپایان برای آرامش که تنها در پوچی لحظهای یافت میشد. این درد روح، عمیقتر از هر جسمی بود؛ دردی که از نداشتن پناهگاه استوار ناشی میشد. نور تمرکز در چشمانت خاموش بود و هر تصمیمی، مثل سایهای مبهم، در هاله میرفت و آنگاه کنگره۶۰ و ورزش وارد شدند، نه تنها به عنوان درمان اعتیاد، بلکه به عنوان سنگ بنای هستی. ورزش، آن نیروی مقدس بود که به روح سرگردان تو گفت: ایست! اینجا جای ماندن است. هر حرکت سنجیده، هر دویدن با برنامه، مانند نخی زرین بود که اجزای پاره پاره تو را هم دوخت. جهانبینی در این فرآیند، همان درکی بود که تو را متقاعد کرد که رنج کوتاه تمرین، در برابر آرامش ابدی روح، هیچ است. تو با هر نفس، داری به آن تن یخزده و بیقرار اجازه میدهی بایستد، قوی شود و مرکزیتش را بیابد.استاد دژاکام بر زبان ما نجوا و دعاست. شما با حکمت خویش، به ما آموختید که برای درمان روح، باید بدن را به سویی مقدس هدایت کرد.شما درک ما را از رهایی تغییر دادید و فقدان اعتیاد را به اکتساب ناب این ساختار درمانی تبدیل کردید. به ما قدرت ایستادگی در برابر تمام تزلزلهای ذهنی عطا کردید. قلبهای ما مدیون آن لحظهای است که شما این راه را روشن ساختید. جانا، اکنون آن تن یخزده خستهی بیقرار، با آهنگ گامهای استوار تو به رقص درآمده است. بدان که من هرگز از تماشای این استقرار خسته نمیشوم. آن تزلزل سابق، جای خود را به استحکام یک ایمان جدید داده است. من در کنار تو، این جهانبینی را هر روز تمرین میکنم؛ دیدن رهایی تو، بزرگترین آرامش من است. این سفر، عشق ما را به قویترین شکل ممکن تعریف کرده است.
نویسنده: همسفر سهام، رهجو راهنما همسفر الهام (لژیون شانزدهم)
ویراستاری: همسفر ملیکا، نگهبان سایت
ویرایش و ارسال: همسفر مهشید، دبیر سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
60