سلام دوستان حمید رضا هستم یک مسافر، دلنوشته ای در باب دستور جلسه جهان بینی در ورزش را تقدیم نگاه مهربانتان می کنم
ورزش برای من زندگی بود، نظم بود، نفس کشیدن بود، اما اعتیاد همان تخریب گر خاموش، در ابتدا توانست نفس و نظم زندگیام را بگیرد. دستهایم که روزی مشغول ورزش و کشتی گرفتن بودند؛ شدند ابزاری برای نابودیم. بدن ورزیده و آمادهام، تبدیل شد به یک ویرانه تصویرم در آینه، یک غریبه بود؛ مردی که ورزش را فراموش کرده بود.
تشک کشتی برای من فقط یک دایره زردرنگ نبود؛ بلکه معبد من بود و من، سالها قبل این معبد را ترک کردم. کشتی برایم هویت بود، گارد بود، نظم بود. از نوجوانی یاد گرفته بودم که چطور «فن» بزنم، چطور کمر حریف را بگیرم، چطور در ثانیههای پایانی با تمام وجودم برای یک امتیاز بجنگم اما اعتیاد آمد آرام و موذیانه، مثل یک ویروس که اول قدرت ذهنم را گرفت و بعد توان جسمم را دزدید.
دیگر نمیتوانستم وزنم را حفظ کنم. آن بدن ورزیده و فیت، تبدیل شد به یک تَلِ خسته، هر بار که به خودم نگاه میکردم، حریفی را میدیدم که روزی خودم شکستش داده بودم. ضعف فاجعه آنجا بود که در تشک زندگی، من دیگر گارد نداشتم، هر کس و هر چیزی میتوانست از من «زیر بگیرد» و زمینم بزند. در اوج جوانی؛ لباس کشتیام را آویزان کردم با این توجیه که «دیگر رمقی نمانده است.» بعد مسیرم افتاد به کنگره۶۰.
تایپ ویرایش وارسال : مسافر علیرضا
در آن تاریکی مطلق، صدای یک سوت را شنیدم صدای فرمان به من گفتند: «مسافر، بلند شو. تو هنوز توان جنگیدن داری.» کنگره به من آموخت که بزرگترین مسابقه زندگی، نه با حریف بیرونی که با جهل درونی است. آموختم که باید سفر کنم سفری پر از قوانین، پر از نظم، درست شبیه همان کشتی، مصرف داروی OT سر ساعت، آموزش جهانبینی و فرمانبرداری از راهنما (که مربی اصلیام در این مسیر بود).
راهنمایم به من یاد داد که برای «سالم بودن» باید دوباره آماده باشم و چه چیزی بهتر از ورزش کردن نبود که به من، فیزیک و ذهن آماده را با هم میداد. امروز من دوباره میجنگم و با گارد بستن، تمام سالهای تاریکی را به یاد میآورم و تمام توانم را میگذارم برای یک هدف: شکرگزاری برای این فرصت دوباره. بزرگترین مدال این است که در اوج تخریب، تسلیم نشدم و یاد گرفتم که چطور دوباره نیروی درونیام را بیدار کنم.
زمانی که وارد کنگره۶۰ شدم، تمام داشتههایم سوخته بود؛ اما آنها به من آموختند که تخریب، پایان ماجرا نیست آغاز احیاء است. آموختم که مسافر کسی است که سفر میکند؛ نه از شهری به شهر دیگر بلکه از «جهل» به «دانایی»، از «تاریکی» به «نور». داروی من فقط شربت OT نبود؛ بلکه جهانبینی بود که به من آموخت چطور دوباره ایستادن را بیاموزم.
ورزش در کنگره۶۰ برای من یک فعالیت ساده نبود؛ یک فرمان بود. باید دوباره ارتباطم را با جسمم برقرار میکردم در ابتدا سخت بود، بسیار سخت زانوانم میلرزیدند و نفس کم میآوردم؛ اما این بار یک تفاوت بزرگ وجود داشت: من تنها نبودم راهنمایم، خانوادهام و بنیان این حرکت عظیم (کنگره۶۰) دستم را گرفته بودند. دوباره عرق ریختم، عرق پاکی، عرق تلاش برای بودن هر قدمی که در زمین ورزش برمیداشتم، یک قدم دورتر از گذشته سیاه بود.
هر تمرین، ترمیم یک بخش ویران شده از وجودم بود و حالا ... این مدال؛ این تکه فلز نه برای سرعت من، نه برای قدرت بازویم، بلکه برای ارادهای است که دوباره متولد شد.
این مدال نشان میدهد که هیچ ویرانهای آنقدر بزرگ نیست که نشود آن را ساخت، نشان میدهد که میتوان از اعماق تاریکی برگشت و دوباره در اوج نور ایستاد و من مدیون این راه هستم مدیون تمام کسانی که در تاریکترین شبهایم، شمعی روشن کردند. من امروز نه تنها یک ورزشکارم؛ بلکه یک مسافرم که سفرش به پایان رسیده و حالا آماده است تا خودش را وقف این کند، که دستهای دیگر را بگیرد.
به گذشتهام نگاه میکنم و میگویم: ممنونم از تو ای اعتیاد که مرا به اینجا رساندی، به جایی که قدردان هر نفس و هر قدم سالم هستم، من دوباره زندهام دوباره میدوم و این مدال، گواه این حیات دوباره است.
- تعداد بازدید از این مطلب :
214