من واژههایم را در دشت طلایی رنگ، رها میکنم.
واژهها در ذهنم آرام و قرار ندارند.
واژهها پنجرهای به روی دریای دلم میگشایند؛ دریایی که گاهی پرتلاطم است و گاهی آرام، اما نه بیصدا. آنجایی که سکوت میشکند و کلامی آغاز میشود.
واژهها، کوبهای در را به صدا در میآورند. درِ تازهای به رویم باز میشود و احساس زنده بودن دوباره حس میشود؛ و خدایی که انسان را با عشق آفرید و به او میگوید:
«میشود دوباره زندگی را زندگی کرد.»
لختی یا درنگی کوتاه بر من میگذرد. زمانی را احساس نمیکنم.
جنگ یا زندگی، تا پیداها را در ذهنم به آرامی مرور میکنم آنچه را که در گذشته گذشته است.
بیخیالش نمیشوم که برایم یک تجربه بوده و هست و خواهد بود و شاید اگر نمیبود امروز در کنار انسانهایی مثل شما نبودم، ولی میسپارمش به دست باد، آتش، آب و خاک؛ خاک سرزمینم را، ایران سرافراز را میگویم. بوسه میزنم بر آن که چه رازهایی در دلش دارد؛ آبی که با صدایش در بیصدایی سر میبرد و از ناگفتهها نمیگوید، و آتشی که با نورش میتواند ببیند آنچه را که در تاریکترین تاریکیها (اعتیاد) اتفاق افتاده است. اما در دلش میسوزاند و دم نمیزند. و از باد نگویم که بیشک اگر یادمان نیست، با خود به دوردستها برده است؛ دوردستهایی که از خاطرهها پنهان ماندهاند.
ولی این بار باد با خود میآورد سلامی دوباره به زندگی همراه با صلح, دوستی و محبت و آب هم میشوید دلها را و صفا میدهد و آتش هم دلها را گرم نگه میدارد و خاک را هم به هنر آنکس که میدانیم کیمیا میکند.
🌹🌷
نویسنده: راهنمای محترم، مسافر علیرضا
ارسال: مسافر یوسف لژیون دوم
- تعداد بازدید از این مطلب :
87