نمیدانم از کجا شروع کنم از آن شبهایی که تا صبح کنار پنجره مینشستم به در خیره میشدم، از صدای در که با هر باز و بسته شدن آن، قلبم میلرزید یا از بوی شیشهای که در اتاق میپیچید و انگار وجود من میسوخت، من یک مادرم، مادری که روزی با ذوق لباس مدرسه تن تو کرد، برای تو لقمه گرفت، قصه گفت تا بخوابی؛ اما یک روز متوجه شد که پسرش دیگر به چشمهای او نگاه نمیکند و لبخند از لب او رفته است به یقین رسید که پسرش حتی خود را هم نمیشناسد.
پسرم گم شده بود، نه در کوچه و خیابان نه در یک دنیای تاریک، سرد و بیرحم در دنیایی به اسم شیشه گم شده بود. بارها خواستم به او کمک کنم، گریه کردم، التماس کردم، او را دکتر بردم، بیمارستان و مشاوره بردم؛ اما شیشه آنقدر بیصدا و عمیق او را خورده بود که دیگر فقط پوست و یک نگاه خالی او مانده بود تا اینکه یک روز بریدم؛ ولی نه از پسرم از بیراهههایی که رفته بودم با دل شکسته، با دلی که هنوز مادر بود، هنوز امید داشت بهدنبال یک راه نجات، رفتم به کنگره60 رسیدم، اسم کنگره را بارها شنیده بودم؛ ولی نمیدانستم چگونه مکانی است، با تردید، ترس و اضطراب وارد شدم؛ اما از همان لحظه اول انگار قلبم یک صدایی را شنید، تو جایی آمدهای که پسرت را پس بگیری.
آنجا با آدمهایی آشنا شدم که حرفهای آنها مثل مرهم بود. نه قضاوت کردند و نه دلسوزیِ پوچ، فقط گفتند آمدهای درست همان جایی که باید میآمدی. پسرم نشست، گوش داد، نگاه کرد و حرف زد. آنجا بود که با همسفر منیره آشنا شدیم یک خانم مهربان و نگاه خواهرانهای داشت؛ اما از اقتدار و دانایی فراوان برخوردار بود، او راهنمای من شد؛ ولی بیشتر از یک راهنما، برای من یک امید شد.
نمیدانم از شما چگونه تشکر کنم، پسرم فعلاً در سفر اول به سر میبرد، هر روز که از کنگره برمیگردد ذرهای بیشتر شبیه همان پسری که من او را بزرگ کردم میشود، آن برق چشمهایش، آن خجالت شیرین، آن لبخند نصفه و نیمه برای من از صد دنیا باارزشتر است. کنگره60 فقط پسر من را نجات نداد؛ بلکه من را هم از آن همه شب بیداری، اشک، ناامیدی نجات داد. الآن که این دلنوشته را مینویسم صدای اذان میآید، من با اشک رو به آسمان فقط یک دعا دارم خدایا، کنگره را برای همه مادران دلسوخته نگهدار، خدایا به همسفر منیره هزار برابر خیر عطا کن، خدایا پسرم را در این راه ثابتقدم کن و خدایا ممنونم که صدای من را شنیدی، آن روزی که دیگر هیچکس نبود. پسرم، اگر روزی این نوشته را خواندید بدان که همیشه به تو ایمان داشتم، بدان که مادر بودن یعنی ایستادن؛ حتی وقتی همه رفته باشند و بدان که حالا به تو افتخار میکنم نه بهخاطر اينکه پاک شدی؛ بلکه به خاطر اینکه تصمیم گرفتی مبارزه کنی. در آخر از آقای مهندس دژاکام و خانواده محترم ایشان تشکر میکنم که بنیان کنگره60 هستند و نجاتبخش و چراغ رهایی هزاران انسان شدهاند.
نویسنده: همسفر منظر رهجوی راهنما همسفر منیره (لژیون ششم)
رابط خبری: همسفر عالمه رهجوی راهنما همسفر منیره (لژیون ششم)
ویرایش: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون سوم) دبیر دوم سایت
ارسال: همسفر منیژه رهجوی راهنما همسفر منیره (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی اسلامشهر
- تعداد بازدید از این مطلب :
481