در دل شبهای تار، بیامید و بیپناه
گم شدم در خویش، با بغضی همیشه بیصدا
خسته از جنگی که با خود داشتم هر لحظهای
هر نفس، زخم دلی بود و امیدی نیمهجا
تا که روزی نور افتاد از دری روشن به دل
نام آن خورشید پنهان، بودکنگره، خانهٔ ما
با نگاهی گرم گفتند! «تو هنوزم آدمی،
رستگاری دور نیست، آغاز کن با یک دعا»
در کنار همسفرها، با صداقت، با امید
یاد گرفتم زندگی یعنی نجات از این بلا
آموختم عشق و ایمان، یعنی حرکت سوی نور
اینکه میشود زیست با دل، بی ریا
کنگره، ای مکتب مهر و چراغ راه من
با تو معنا کرد قلبم، واژهٔ زیبای "رها"
با قوت گرفتن از الله
سلام دوستان محمدرضا هستم مسافر...
مسافری که سالها در جادههای تاریک اعتیاد، با پای برهنه و قلبی زخمی راه رفتم.
هر روز بیشتر از دیروز گم میشدم در خودم، در تنهایی و دردهایی که حتی نمیدانستم اسمشان چیست.
زندگیام شده بود جنگ... جنگ با خودم، با خانواده، با خدا...
دیگر صدایم را کسی نمیشنید، حتی خودم هم نمیخواستم صدای دلم را بشنوم.
تا اینکه روزی به لطف خدا، مسیرم به کنگره۶۰ افتاد.
اولش باورم نمیشد...
که میشود بدون دارو، بدون زور، فقط با آموزش، محبت، و راه درست، از این چاه عمیق بیرون آمد.
اینجا کسی سرزنشم نکرد، کسی نگفت "تو بدی".
بلکه گفتند!
"تو انسانی، فقط راهت را اشتباه رفتی.
و حالا وقتشه که درستش کنی.
کنگره ۶۰ به من یاد داد چطور دوباره بلند شوم، چطور به خانوادهام عشق بورزم، چطور خودم رو ببخشم...
و مهمتر از همه، چطور دوباره با خدا آشتی کنم.
حالا این محمدرضا، دیگر آن آدم شکسته دیروز نیست.
من هنوز در مسیرم، هنوز در حال ساختنم...
اما این بار با ایمان، با امید، با عشق.
من مسافر کنگره۶۰ هستم و با افتخار میگویم!
رهائی ممکنه، اگر بخواهی... اگر باور کنید... اگر حرکت کنید.
(با تشکر از آقای مهندس دژاکام وخانواده محترمشان)
دلنوشته مسافر محمدرضا لژیون۷
تایپ و ویراستاری و ارسال مسافر مجید لژیون۷
- تعداد بازدید از این مطلب :
55