English Version
This Site Is Available In English

بوی سیگار خیلی اذیتم می‌کرد

بوی سیگار خیلی اذیتم می‌کرد

فرزند آخر خانواده‌ بودم همه خواهر و برادرهایم ازدواج کرده بودند و من خیلی به پدرم وابسته‌ بودم. مادرم می‌گفت: دخترها بابایی هستند. خانواده خیلی خوبی داشتم. ان‌شاءالله سایه همه پدر مادرها بر سر فرزندانشان باشد. شکر خدا ما در خانواده هیچ مصرف‌کننده‌ای نداشتیم و نداریم؛ ولی مصرف‌کننده سیگار داریم. پدرم سیگار زیاد می‌کشید و من به او خیلی می‌چسبیدم؛ حتی در یک ظرف غذا می‌خوردیم. قبل از ازدواجم بوی سیگار پدرم خیلی اذیتم می‌کرد و بدم می‌آمد؛ ولی جرأت این را نداشتم که به پدرم بگویم سیگار نکشد؛ چون بزرگ خاندان بود و من کم سن بودم. همیشه دعا می‌کردم که خدایا اگر ازدواج کردم همسرم سیگاری نباشد. پسر دایی‌ام از تهران به‌خواستگاری من آمد. ما شهرستان زندگی می‌کردیم. در آن زمان‌ها پدرها اجازه نمی‌دادند که دختر و پسر با هم صحبت کنند. پدر من هم یک آدم خیلی جدی بود و از این کارها اصلاً خوشش نمی‌آمد.

بالآخره ما ازدواج کردیم، بدون این‌که بدانم همسرم سیگار می‌کشد یا خیر؟ در آن مدت خیلی کمی که نامزد بودیم، فقط یک‌بار به دیدنم آمد؛ ولی باز هم جرأت نداشتیم باهم صحبت کنیم و من هم هیچ سیگاری ندیدم؛ ولی بعد از ازدواج دیدم یک وقت‌هایی تک‌تک سیگار می‌کشد، خیلی ناراحت شدم گفتم: من از دست سیگار کشیدن پدرم فرار کردم و حالا افتادم دست تو گفت: یک وقت‌هایی سیگار می‌کشم هر چه‌قدر گفتم قبول نکرد و هر روز بیش‌تر هم می‌شد. یک‌سال بعد از ازدواجمان خدا به ما یک پسر ناز داد، وقتی من زایمان کردم پدر و مادرم پیش ما آمدند، من و خانواده شوهرم با هم زندگی می‌کردیم. پسرم در زمستان به‌دنیا آمد. یک روز پدرم داخل اتاق سیگار می‌کشید، برادر شوهرم که ۱۲ سال داشت، آمد و با لحن خیلی بدی به پدرم گفت: این‌ چه زهرماری است بویش ما را خفه کرد. من در طبقه بالا مشغول استراحت بودم و خبر از این ماجرا نداشتم. آن روز حال پدرم خیلی دگرگون شده بود و نمی‌توانست حرفی بزند. بعد از چند روز پدر و مادرم برگشتند شهرستان و از روزی که رفتند پدرم قسم خورده بود که دیگر سیگار نکشد.

بعدها پدرم گفت: آن روز آن حرف برای من خیلی سنگین بود به خودم خیلی بد و بیراه گفتم؛ چون غرورم شکسته شده بود. یک بچه عقلش رسیده بود که این سیگار چه‌قدر ضرر دارد؛ ولی من نمی‌دانستم؛ اما الآن که یادش می‌افتم دعایش می‌کنم؛ چون اگر آن حرف را نمی‌شنیدم؛ شاید الآن هم سیگار مصرف می‌کردم و بابت این سلامتی که الآن دارم و قبلاً نداشتم خدا را شکر می‌کنم؛ الآن ۳۰ سال است که پدرم سیگار نمی‌کشد؛ ولی هنوز هم همسرم، سیگار و مواد مصرف می‌کند. وقتی فهمیدم حالم خیلی بد شد، نمی‌دانستم چه‌کار باید انجام دهم. حرف‌ها و سختی‌های خیلی زیادی را تحمل کردیم. حالا به‌ لطف خدا و دعاهای ما به‌واسطه‌ یکی از آشنایان با کنگره۶۰ آشنا شدیم و این راه برای ما نمایان شده است و در این مسیر حرکت می‌کنیم باز هم جای شکر باقی است. متأسفانه من به‌جای این‌که راهکاری برای مشکلم پیدا کنم همیشه صورت‌مسئله را پاک می‌کردم و نمی‌دانستم چه‌کار باید بکنم. خدا را هزاران بار شکر که مصرف موادش را این‌جا درمان کرده است. امیدوارم در دنیا هیچ مصرف‌کننده‌ای نباشد و آن‌هایی که  هنوز در دام اعتیاد هستند راهشان به کنگره۶۰ باز شود و به آغوش خانواده‌هایشان برگردند.

نویسنده: همسفر شهناز رهجوی راهنما همسفر الناز (لژیون پنجم)
رابط خبری: همسفر پری رهجوی راهنما همسفر الناز (لژیون پنجم)
ویرایش: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون هفتم) دبیر اول سایت
ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمايندگی شهرری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .