English Version
This Site Is Available In English

می‌شود دوباره ساخت

می‌شود دوباره ساخت

آشنایی من با کنگره، از جایی آغاز شد که یکی از همکارانم، با صمیمیت خاصی این مکان مقدس را به من معرفی کرد. او با اطمینان و آرامش خاصی گفت: «اینجا فقط ترک نیست، اینجا یاد می‌گیری دوباره زندگی کنی.» این جمله، هرچند کوتاه؛ اما در دل من جرقه‌ای ایجاد کرد. در آن زمان، تنها چهار ماه از فوت پدر مسافرم گذشته بود و هنوز سایۀ غم و دلسردی بر فضای زندگی‌مان سنگینی می‌کرد.

پیش‌ازاین، بارها و بارها فرصت‌هایی را برای مسافرم فراهم کرده بودم تا اقدامی برای درمان انجام دهد. در دل با خود عهد کرده بودم که اگر این بار هم بی‌تفاوتی ادامه پیدا کند، ناچارم مسیر زندگی‌مان را جدا کنم. شاید سخت و بی‌رحمانه به نظر برسد؛ اما زندگی در کنار فردی که حاضر به تغییر نیست؛ مثل ایستادن زیر سقفی است که هر لحظه امکان فرو ریختنش وجود دارد.

من سال‌ها قبل از آن هم از وجود مشکل اعتیاد در مسافرم آگاه بودم. هرچند او همیشه با قاطعیت انکار می‌کرد و حتی طوری رفتار می‌کرد که گویا کوچک‌ترین آشنایی با این موضوع ندارد. برای من، پذیرش این حقیقت مثل فرو رفتن در گردابی بود که هرچه بیشتر تقلا می‌کردم، بیشتر فرو می‌رفتم. حتی فکرکردن به آن، شب‌ها خواب را از من می‌گرفت و روزها تمام ذهنم را مشغول می‌کرد. به هیچ‌کس نمی‌توانستم بگویم؛ نه به خانواده‌ام، نه به دوستانم. ترس از نگاه سنگین قضاوت و شاید هم ناتوانی در باز کردن این زخم، باعث شد بار این راز را سال‌ها به‌تنهایی به دوش بکشم.

باوجود تمام این فشارها، علاقهٔ من به مسافرم از بین نرفته بود. من او را دوست داشتم، اما این علاقه، دیگر رنگ‌ و بوی خوش گذشته را نداشت. غمی پنهان، میانمان فاصله انداخته بود و زندگی‌مان شبیه به خانه‌ای شده بود که از بیرون سالم به نظر می‌رسید؛ اما دیوارهایش ترک برداشته بود.

روز نخست ورود به کنگره را هرگز فراموش نمی‌کنم. صبح آن روز با هزار فکر مختلف بیدار شدم. نمی‌دانستم قرار است چه چیزی ببینم و بشنوم. وقتی به آنجا رسیدیم، قبل از اینکه حتی وارد سالن شوم، متوجه شدم که نگاه‌ها و لبخندها با هرجایی که قبلاً دیده بودم، فرق دارد. در چهره اعضا، نه ترحم بود و نه قضاوت؛ بلکه نوعی درک و آرامش موج می‌زد که در همان لحظه، بخشی از اضطرابم را از بین برد.

وقتی پای صحبت مسافران و همسفران نشستم، تازه فهمیدم که اینجا مکانی است که دردها را پنهان نمی‌کنند؛ بلکه آن‌ها را به زبان می‌آورند و برای درمانشان قدم برمی‌دارند. برای اولین‌بار در سال‌های زندگی مشترکمان، احساس کردم تنها نیستم.

به‌تدریج یاد گرفتم که همسفر بودن، فقط منتظر ماندن برای درمان مسافر نیست. باید من هم تغییر می‌کردم؛ باید یاد می‌گرفتم صبور باشم، امید را در دل نگه دارم و به‌جای تمرکز بر نتیجه، به مسیر توجه کنم. کم‌کم دیدم که تغییرات کوچک در رفتار مسافرم هم آغاز شده است. دیگر آن نگاه انکارآمیز سابق را نداشت و حتی گاهی خودش از جلسات حرف می‌زد. یک روز، بعد از جلسه‌ای، با صدایی آرام به من گفت: «فکر می‌کنم می‌شود دوباره ساخت.» این جمله برای من، به‌اندازه یک دنیا ارزش داشت.

راه ما آسان نبود و هنوز هم نیست. گاهی روزهای سخت و ناامیدی دوباره سراغم می‌آید؛ اما امروز می‌دانم که حتی اگر بنای زندگی‌ات فرو بریزد، با عشق، آموزش و تلاش می‌توان آن را از نو ساخت؛ این بار با ستون‌هایی محکم‌تر؛ محبت، صداقت و امید.

امروز من و داوود، با تمام فراز و نشیب‌ها، همچنان در کنار هم هستیم. نه به این دلیل که گذشته بی‌نقص بوده؛ بلکه چون یاد گرفته‌ایم آینده را بسازیم. هر قدمی که برمی‌داریم، حتی کوچک‌ترینش، برای ما یک پیروزی است و این پیروزی‌ها را مدیون کنگره ۶۰ و همه کسانی هستیم که بی‌هیچ چشم‌داشتی چراغ راه ما شدند.

با سپاس فراوان از بنیان‌گذار کنگره آقای مهندس عزیز و مسافرِ و پدرِ ایجنتِ خوبمان همسفر یاسمن و راهنمای خوبم همسفر مینا که با آموزش‌ها و محبت بی‌دریغشان، نه فقط به ما، بلکه به هزاران خانواده امید دوباره بخشیده‌اند.

نویسنده: همسفر رقیه رهجوی راهنما همسفر مینا (لژیون هفتم)
ویرایش: همسفر نعیمه رهجوی راهنما همسفر رویا (لژیون هشتم) دبیر اول سایت
تنظیم و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی زنجان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .