زمانیکه گرفتار اعتیادش بودیم، زندگی ما غرق در مشکلات رنگارنگ و متعددی بود. هر روز تخریبهای ما بیشتر میشد و این مسئله باعث ناراحتی و آشفته حالی من شده بود. دیگر هیچ چیزی سر جای خودش نبود، انگار عقلی نبود که کار کند و فرمان دهد، مدام درگیر افکار منفی شده بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم؛ اصلاً نمیدانستم تصمیم درست چه هست و بیهدف و نامتعادل زندگی میکردم که اصلاً لذتی برایم نداشت و همیشه میگفتم: این زندگی یا جای من است یا مسافرم، در کنار هم بودن ما امکانپذیر نیست و یکی باید برود تا دیگری زندگی کند.
بیحوصلگی، بیخوابی، خوابهای طولانی و بیمحبتی زیاد شده بود و من از دست رفتارهای او خسته شده بودم که داشتنش برایم غیرقابلتحمل بود. او نیز به نظر میرسید که ما را دوست ندارد و از عمد این کارها را انجام میدهد که برای ما زجرآور باشد.
اصلاً تحمل این را نداشتم که من همسر یک مصرف کننده هستم. این سوال که چرا باید همسر یک مصرف کننده باشم، تمام ذهن من را درگیر کرده بود و مدام میگفتم چرا من؟!
این را میدانستم که در گمراهی هستم و مسیرمان گم شده است و این را هم میدانستم که اختیارمان، دست خودمان نیست؛ اما نمیتوانستم خودم را قانع کنم و به خودم و مسافرم این فرصت را بدهم که خودمان را پیدا کنیم تا یک راه حلی اصولی پیدا شود.
مدام سرش غر میزدم، بر سر کوچکترین مسائل داد و بیداد راه میانداختم، بدون ذرهای تفکر و تحملی بحث و مشاجره ایجاد میکردم و اصلاً اوضاع خوبی نبود. من هر روز ناامیدتر از روز قبل میشدم.
چقدر گریه، قهر، نفرت و چقدر درون من سنگین بود از حسهای زشت و زننده که در شأن یک زن و یک مادر نبود؛ چرا که خداوند، احساس، بخشش و لطافت را به صورت خیلی خاص در وجود یک زن به ودیعه گذاشته است؛ ولی من وجودم را آلوده کرده بودم از حسهای بد، من از خودم بیزار و فراری بودم و حالا میفهمم مسافرم واقعاً حق داشت روز به روز حالش بدتر شود؛ چرا که من، زن مهربان و بخشندهای نبودم که کمکش کنم؛ البته من هم واقعاً بلد نبودم و در جهل خودم دست و پا میزدم و هر دوی ما به کدامین گناه گرفتار شده بودیم.
جسم او درگیر بیماری اعتیاد شده بود و من درگیر بیماری روانی بودم و نمیدانستم چه ضربه بدی به خودم وارد میکنم.
یادم میآید همیشه حال من از حال مسافرم وخیمتر بود؛ ولی قبول نمیکردم و مدام او را بخاطر اعتیادش سرزنش و مریض روانی خطاب میکردم.
کار ما به مویی رسیده بود؛ ولی خداراشکر این مو پاره نشد و با کمک یکی از دوستانم با کنگره آشنا شدم. وقتی به من معرفی کرد به طرز معجزه آسایی حس من عوض شد بدون اینکه دلیلش را بفهمم و همانجا بود که حس کردم راهی پیدا شده است و طلاق، راه حل نهایی نیست و حقیقتا جایی پیدا شده بود که توانست به ما کمک کند.
در کنگره رها یافتگانی را دیدم و با همسفرانی آشنا شدم که وجود این افراد امید به درمان را در وجودم زنده کرد و خدا را هزاران مرتبه شکر که مسافرم زودتر از من به درمان رسید.
با چشمانی گریان سخنم را خلاصه میکنم: مریض حقیقی من بودم و تخریبم بیشتر از او بود که سفرم خیلی طولانی شد و مسافرم با تلاش خودش توانست خیلی زودتر از من به رهایی برسد و در جایگاه راهنمای تازه واردین با قبولی آزمون خدمت کند.
دوست دارم از همینجا به تمام بدیهایم اقرار و برایش جایگاههای بالاتری را آرزو کنم.
مسافر عزیزم به اندازه همه این سالهایی که به سختی گذشت و از ابراز محبتم به تو دریغ کردم، از تو عذرخواهی میکنم.
تو را بیشتر از همیشه دوستت دارم.
نویسنده: همسفر فاطمه.ش رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون اول)
رابط خبری: همسفر فاطمه.ش رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون اول)
ارسال: همسفر فاطمه.ا رهجوی راهنما همسفر بتول (لژیون سوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی یحیی زارع میبد
- تعداد بازدید از این مطلب :
51