حال و هوایم در هنگام برگزاری مراسم پیمان، هرگز از خاطرم نمیرود. لحظهای که قدم در مسیر رسیدن به محل پیمان گذاشتم، گویی مرا به دادگاهی میبردند، دادگاهی که قاضی، اعضای هیئت منصفه و شاهدان همگی حضور داشتند و من تنها و درمانده، در جایگاه متهم قرار گرفته بودم.
میبایست به تمامی خطاهای ۵۳ سال عمرم اعتراف میکردم، آنها را مینوشتم و با صدایی که خودم بتوانم واضح بشنوم، در حضور حاضران قرائت میکردم. هنگامیکه در جایگاه مستقر شدم، یاد سخنان آقای مهندس افتادم: «ابتدا در برابر قدرت مطلق شرط ادب را رعایت کنید و قصد خود را اعلام نمایید.» لحظهای نگاه به آسمان انداختم و با خود زمزمه کردم:
ای آسمان بهسوزِ دلِ من گواه باش
کز دستِ شرم به کوهِ بیابان گریختم.
ای دل چنان بنال که آن ماهِ نازنین
آگه شود ز رنجِ من و عشقِ پاکِ من
با او بگو که مهرِ تو از دل نمیرود
هرچند بسته مرگْ کمر بر هلاکِمن
ای روشنانِ عالمِ بالا، ستارهها
رحمی بهحال مجرمِ خونینجگر کنید.
یا جانِ من ز من بستانید بیدرنگ
یا پا فرا نهاده، خدا را خبر کنید.
ناگهان اشک از چشمهایم سرازیر شد و شروع به نوشتن کردم. نوشتم و نوشتم؛ اما یک دقیقهای تأمل کردم، چگونه میتوانستم این نوشتهها را در محضر خداوند و مقابل کوهها، درختان، پرندگان، سنگها و خار و خاشاک بیابان بخوانم؟ حتّی از حضور درخت مهربانی که با سایهاش پناهی برایم بود، خجل بودم و جرأت نگاه کردن به او را نداشتم.
زمان پایان یافته بود، دل را به دریا زدم و هر آنچه نوشته بودم را خواندم، نه یکبار بلکه سه بار، در ادامه دستهای لرزانم کبریت را روشن کرد و شعله را به کاغذهای سیاهه نزدیک نمود. کاغذها بهسرعت سوختند و خاکستر شدند؛ همانا خداوند، این مراسم را با همراهی باد رقم زده بود و به یاد آوردم، امواج چون گردباد بر زمین فرود میآیند و آنچه برداشتنی باشد با خود به امانت میبرند و این جز فرمان حاصل نمیگردد. باد وزیدن گرفت و آنها را با خود برد. در عمق جانم حسی زنده شد؛ گویی باری سنگین بر زمین گذاشته بودم. شانههایم از خستگی سالیان طولانی رها شد و سبکی وجودم را فرا گرفت.
به خاک افتادم، سر بر سنگ بیابان نهادم و خداوند را شکر گفتم. شکرگزار وجود پسرم بودم که باعث شده بود با یکی از مربیان حق، آقای دژاکام در مسیر زندگیام آشنا شوم و لطف الهی شامل حال من گردد. همان دم با خدای خود پیمان بستم که باقی زندگیام را مطابق فرمان، به خدمت اختصاص دهم.
اندکی فرصت آرامش داشتم، نشستم و شروع به نوشتن کردم، این بار نه از سر اعتراف، بلکه از شوق بخشش، بندگی، رشد، سبکبالی و طلب استغفار. نوشتههایم را سه بار خواندم؛ سپس تصمیم گرفتم کاغذهایم را ریزریز کنم. ذرات کوچکشان را بالای سر بردم و باد بیدرنگ تکههای کوچک کاغذ را ربود و پراکنده کرد.
آن منظره بینظیر بود، ریزههای خواهشها و آرزوهای سفیدرنگ من در دشت، همراه هر نسیمی که میوزید، میرقصیدند نوری از خورشید بر تکههای سفید کاغذ میتابید، پرنورتر از همیشه زیر تابش خورشید نمایان شدند. قلبم گرم شد، اطمینان یافتم که خداوند مرا بخشیده است.
در همان لحظات لبخند پر مهر راهنمای عزیزم، همسفر آمنه، در ذهنم نقش بست و روزی روشنتر برایم رقم زد. لبخند او مانند امضایی بود پای نوشتههای سیدیهایم که هر بار با مهر مینوشت: «خدا قوت فاطمه سادات» و مُهرش میکرد. لبخند شما اجابت تمام خواستههایم بود.
منبع: دلنوشته پیمان وادی هشتم
نویسنده: همسفر فاطمه سادات رهجوی راهنما همسفر آمنه (لژیون پنجم)
رابط خبری: همسفر طیبه رهجوی راهنما همسفر آمنه (لژیون پنجم)
ویرایش: همسفر آیسودا رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون دوم)
ارسال: همسفر رخساره رهجوی راهنما همسفر آمنه (لژیون پنجم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی تختجمشید شیراز
- تعداد بازدید از این مطلب :
56