روی پلی ایستاده بودم که بین زمین و آسمان معلق بود؛ پلی که خود، او را با چوبهایی پوسیده و خراب ساخته بودم. اگر به عقب باز میگشتم به همان انسانی تبدیل میشدم که عقل خود را میان حصار خواستههای نفس خود اسیر ساخته و به حرفهایش گوش نمیدهد؛ اما باید نگاهی به گذشته میانداختم گویی چیزی درگذشته بازمانده بود؛ آری من خودم را گمکرده بودم و به دنبال خود میگشتم. چگونه میتوانستم خودم را از میان آن همه ناامیدی نجات دهم؟! کسی که خود را اسیر خواستههای نفس کرده بود و خیال رهایی نداشت.
گذشتهام همانند کتابی از جلو چشمانم میگذشت و هر فصل آن کتاب، سیاههای را برایم مرور میکرد فصل اول: هر روز ناامیدتر از اینکه اگر مواد مخدر همسرم را اسیر خود ساخته و هیچ راهی برای رهایی او نیست و باید همگی خود را تسلیم سازیم و من هر بار از روی جهل به او میگفتم: باید ترک کنی، تو انسان بیارادهای هستی. هر فصل از کتاب گویای زندگی بود که دوست نداشتم آن را مرور کنم؛ اما این گذشته سخت و تلخ بود که این آینده زیبا را برایم به ارمغان آورد. گویی در خواب و رؤیا هستم، بودن در مکانی که نشانی گمشدهام را به من بازگرداند. پوشیدن لباسی که روحم را جلا میداد آموختن چیزهایی که در هیچ مکتبخانهای آن را نمیآموزند و آشناشدن با بزرگمردی که روح و جانم را تازه کرد، انسانهایی از جنس خودم. درد دیدگانی که با آموختن هر وادی دردهایشان را به شادی حقیقی تبدیل کردند. اینجا همان جایی است که همیشه به دنبالش بودم؛ اما نمییافتمش چشمهایم را باز کردم وسط پل ایستاده بودم و از مرور گذشته خود اشکهایم روانه گونههایم شد؛ تصمیم خود را گرفتم باید عقل خود را رها میکردم تا صدایش را واضحتر بشنوم، باید در ادامه این مسیر گامهای محکمتر بردارم، باید در این مسیر تزکیه و پالایش شوم و با خدمت به انسانها زکات حال خوش را پرداخت کنم و فصل آخر این کتاب را زیبا ترسیم کنم. در این مکان با کتابهایی آشنا شدم که هرکدام پلهای است برای رسیدن به خود، برای رسیدن به خالق و برای رسیدن به قلب مخلوقین. هر وادی گویای مطالبی بود که هیچگاه در زندگی به آنها توجه نکرده بودم.
وقتی به وادی ششم رسیدم دلیل مشکلات خود را یافتم من آنقدر در شهر وجودی خود به نفس و خواستههایش بها دادم که صدای عقل را نمیشنیدم؛ اما بندی دیگر به پاهایم بستهشده بود که راه رفتنم را مسدود کرده بود بندی که هرقدر بیشتر تلاش میکردم خود را از او رها سازم بیشتر زانوهایم را خم میکرد بندی به نام قلیان سیاهچالهای که مرا در خود فرو میکشاند و من بیشتر مشتاق فرورفتن در آن؛ اما تا به خود آمدم خود را در تاریکترین نقطه از زندگی یافتم تصمیم گرفتم بهعنوان اولین رهجو در شعبه عطار این شجاعت را در وجودم بیدار کنم و بهدوراز قضاوتهای اطرافیان که مدام زمزمه میکردند هفتهای دو سه بار قلیان کشیدن که ضرری ندارد! سفر خود را آغاز نمودم و طعم دیگری از زندگی را چشیدم و دانستم که اگر قلب خود را صیقلی کنم و روح خود را پاک سازم؛ صدای عقل را در تمام وجود خود لمس خواهم کرد. اکنون دانستم راه صراط مستقیم راهی هموار و بدون چالش نیست؛ بلکه در این راه درسها و آزمونهای فراوانی را باید پاس کنیم و این بستگی به خود ما دارد که مردود شویم و یا به بیراهه رویم یا اینکه برنده شویم و به مقصد نزدیکتر شویم و حتی اگر گاهی شکست خوردیم، تسلیم نشویم و مصممتر از قبل به مسیر بازگردیم. این مسیر، ما را به سعادت و خوشبختی میرساند کافی است بیش از هر لحظه ایمان و عشق به خداوند را در وجودمان پررنگتر سازیم کافی است به ندای عقل گوش فرادهیم، دست از تلاش نکشیم و هیچگاه تسلیم نشویم.
نویسنده: همسفر اسما رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون هشتم)
رابط خبری: همسفر ریحانه رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون هشتم)
عکاس: همسفر ریحانه رهجوی راهنما همسفر هشتم (لژیون هشتم)
ارسال: همسفر راضیه رهجوی راهنما همسفر انسیه (لژیون پنجم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی عطار نیشابوری
- تعداد بازدید از این مطلب :
358