سالها قلیان برایم نقابی بود بر چهرهی خستگیهایم؛
هر بار که لب بر دهانش میگذاشتم، خیال میکردم آرام میشوم… اما آرامشی نبود. تنها دمی سنگین بود که به درون میکشیدم و بازدمی پر از غم و حسرت که بیرون میدادم. هر پک، لحظهای فراموشی میآورد و عمری پشیمانی به جا میگذاشت. هر بار که آتش در دلش زبانه میکشید، انگار بخشی از وجود من میسوخت. و من، غافل از اینکه چیزی که به ظاهر همدمم بود، آرام آرام مرا از درون تهی میکرد.
قلیان برایم شبیه دوستی دروغین بود؛ دوستی که وانمود میکرد مرهم است، اما زهر میریخت. دودی که میپیچید دورم، زنجیری بود که بیشتر و بیشتر گلویم را میفشرد. من در آن دود، خودم را گم کرده بودم؛ لبخندهایم را، آرامشم را، حتی نفسهایم را. و شاید دردناکتر از همه این بود که نمیدانستم چقدر اسیر شدهام… تا روزی که چشمم به حقیقت باز شد.
در تاریکی دود، نوری پیدا شد… کنگره ۶۰.
اینجا فهمیدم رهایی جنگیدن کورکورانه نیست؛
اینجا یاد گرفتم امید، صبر و حرکت تدریجی است.
آدامس نیکوتین پلی شد برایم، پلی میان اسارت و آزادی؛ کمکی کوچک، اما معجزهای بزرگ در مسیر بازگشت به خودم.
و امروز… وقتی نفس میکشم، هوا طعم دیگری دارد. هوای پاک، مثل اولین باران بهاری بر دلم مینشیند. هر دم و بازدم، پر از زندگیست نه دود. هر لبخند، پر از امید است نه وابستگی.
اما این سفر را تنها طی نکردم…
مسافرم، همسفر حقیقی من بود؛ با سکوتش، با صبرش، با عشقی که هیچگاه کم نشد، دستم را گرفت و در لحظات سستی و خستگی، پناه دلم شد.
و راهنمای عزیزم، چراغی در تاریکی بود؛ با دانشی که به جانم بخشید و محبتی که در دلم کاشت، راه را روشن کرد و امید را در قلبم زنده نگاه داشت.
این رهایی فقط پایان قلیان نبود؛ آغاز دوبارهی من بود.
امروز من خودم را یافتهام؛
خودی که میتواند بخندد، میتواند نفس بکشد، میتواند عاشقانه زندگی کند. دیگر برای زنده بودن نیازی به دود ندارم…
من زندهام، همین حالا، همینجا.
و این زیباترین هدیهایست که خداوند در سفر کنگره به من عطا کرد.
تهیه و ارسال: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر مهدیه (لژیون اول)
همسفران نمایندگی زاهدان
- تعداد بازدید از این مطلب :
42