من همسفری بودم که از اوایل زندگی مشترک، با مسافرم همیشه مشکل داشتم و این سوأل همیشه ذهنم را مشغول کرده بود و هیچ وقت نمیدانستم که مشکل از طرف من است یا مسافرم؟ هیچ زمانی سر موقع به خانه نمیآمد، توجهی به من و فرزندمان نداشت و همیشه دوست داشت بیرون از خانه وقت خود را سپری کند. وقتی که به خانه میآمد اصلاً خواب نداشت و در انباری خانه مشغول کار کردن بود.
بعضی اوقات نصف شب از خانه بیرون میرفت با بهانههای مختلف شب را صبح میکرد و این بهانهها تمامی نداشتند. رفتهرفته وضعیت بدتر و بدتر میشد، هیچ چیز برایش مهم نبود، به مرحلهای رسیده بود که دیگر وسیلههایش را هم نمیتوانست پیدا کند و دچار فراموشی شده بود. شغل مسافرم تعمیرات قطعات الکترونیکی بود و همیشه درگیر تعمیرات بود.
دیگر کار به جایی کشیده شد که دیگر نمیتوانست حتی تعمیراتش را هم انجام دهد. تا جاییکه پدر مسافرم و خودش بدون اینکه من از جریان خبردار باشم به کلینیکهای ترک اعتیاد مراجعه کرده بودند و پزشک کلینیک قرصهایی را به مسافرم تجویز کرده بود، مسافرم با خوردن این قرصها دیگر نتوانست کار کند. شب و روز کارش فقط گریه کردن شده بود. ۸ ماه مدام در خانه خوابید و میگفت: انرژی کار کردن ندارم حتی قادر نبود برای خودش یک لیوان آب هم بیاورد.
بعد از ۸ ماه دوباره به مغازه رفت و به مصرف خودش ادامه داد من دیگر تحمل زندگی کردن با او را نداشتم و زندگی ما ذرهذره رو به تباهی و نابودی میرفت. یادم میآید یک هفته به خانه نیامد و من هیچ خبری از او نداشتم، دیگر تصمیم به جدایی گرفته بودم تا اینکه متوجه شدم مسافرم دچار بیماری اعتیاد شده است و به من گفت: میخواهم درمان بشوم و با مکانی به نام کنگره۶۰، آشنا شده است، من در شوک کامل بودم نمیدانستم فرصتی دوباره برای او بدهم یا نه؟
خلاصه مسافرم به کنگره مراجعه کرده بود و روز جلسات عمومی از من خواست که با هم خانوادگی به کنگره برویم و در این سفر او را همراهی کنیم، وقتی وارد این مکان مقدس شدم گویی جرقه نوری از روشنایی را دیدم. روز اولی که مشاوره شدم انگار سنگینی تمام مشکلات از دوش من برداشته شد، بعد از جلسه وقتی از درب کنگره خارج شدم با صدای خیلی بلندی گریه کردم؛ چون در کنگره افرادی بودند که حرفهای مرا درک میکردند. بعد از چندین سال زندگی مشترک اولین روز بود که با حال خوش به سمت خانه آمدیم. مسافرم تصمیم به درمان شدن گرفته بود؛ ولی شرایط برایش خیلی سخت بود و من نیز تصمیم گرفتم در این راه او را یاری کنم.
روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم حالش گاهی اوقات خیلی خراب میشد و من اصلاً باور نمیکردم بتواند روزی به درمان برسد؛ ولی من در این سیستم و مکان مقدس معجزهای را با چشمان خودم مشاهده کردم و شاهد درمان مسافرم شدم. باوری در ناباوری اتفاق افتاد و زندگی ما از تاریکی به سمت روشنایی تغییر کرد، حال بد او به حال خوش تبدیل شد. خداوند بزرگ و باعظمت را شاکر و سپاسگزارم که ما را با کنگره۶۰، آشنا کرد. امروز که این دلنوشته را مینویسم، روزی است که مسافرم به رهایی رسیده است. انشاءالله روزی برسد که تمام مسافران سفر اول و سختسفرها با خواست قوی خودشان لذت این رهایی را با خانوادههایشان بچشند. از آقای مهندس و خانواده محترمشان و تمام راهنمایان و خدمتگزاران کنگره تشکر میکنم که با همدلی و کمک تمام دردمندان را یاری میکنند.
نویسنده: همسفر هانیه رهجوی راهنما همسفر پریا (لژیون سوم)
رابط خبری لژیون سردار: همسفر شهلا رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون هفتم)
ویرایش و ارسال: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون اول) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی صائب تبریزی
- تعداد بازدید از این مطلب :
121