English Version
This Site Is Available In English

تقدیر قصه دیگری برای ما رقم زد

تقدیر قصه دیگری برای ما رقم زد

قبل از کنگره چه روزهای سخت و طاقت‌فرسایی را من و فرزندانم پشت‌سر گذاشتیم؛ روزهای تاریکی که احساس می‌کردم، حتّی خورشید هم برای من طلوع نمی‌کند؛ مسافرم هر روز با جسمی فرسوده‌تر از دیروز به سوی ساقی می‌رفت و من نیز با قلبی شکسته و ناامید از زمین و آسمان شاکی بودم و همه را مقصر می‌دانستم و شاهد این بودم که چگونه وجود و جسم مسافرم آرام‌آرام آب می‌شود و از این‌که چگونه کار می‌کند و عرق می‌ریزد، امّا دست‌رنج خود را به آتش می‌سپارد و دود می‌شود، عذاب می‌کشیدم.

همیشه ذهنم درگیر این سؤال بود که مگر مواد چه ارزشی دارد که به‌خاطر آن خانواده‌ و جگر گوشه‌های خود را نمی‌بیند؟ این خودخواهی او باعث شده بود کم‌کم از او بیزار و متنفر شوم؛ متنفر بودم از این‌ همه خودخواهی و بی منطقی و این‌که چرا من و بچه‌ها را نمی‌بیند؟

شب‌ها تا سپیده صبح بیدار بود و صدای بلند تلویزیون آسایش و آرامش را از من و بچه‌ها می‌گرفت و روزها بی‌رمق و رنجور سرکار می‌رفت. با دیدن این وضعیت اگر چه خاموش و منفعل بودم؛ امّا در دلم غوغایی بود و گاهی دیگران در گوشم آهسته می‌گفتند: چه‌قدر لاغر شده و چرا رنگ به رخ ندارد؟ زخم، جانم را عمیق‌تر می‌کرد؛ فرزندانم روز به روز قد می‌کشیدند و من مانده بودم، در دوراهی رفتن و ماندن؛ نه توان رفتن داشتم و نه امیدی به ماندن و فریاد درونم می‌گفت: خدایا کجایی؟

تا این‌که روز تولدم خواهرم به منزل ما آمد، دستم را گرفت و بیرون رفتیم و ساعت‌ها از کنگره‌۶۰ برایم گفت؛ از رهایی و تغییرات همسرش و زندگی خود،  صحبت‌های او برای من نا‌آشنا و غیر قابل‌باور بود؛ خاطرم هست حرفهای او را با ناباوری گوش می‌کردم و با خود می‌گفتم همسر من ترک نمی‌کند، مصرف او هر روز بیشتر می‌شود و توان ترک کردن ندارد؛ امّا خوشبختانه گویا تقدیر قصه‌ دیگری برای ما نوشته بود.‌ به خواست خدا مسافرم وارد کنگره‌۶۰ شد و من نیز با او همراه شدم.

چه‌قدر خوشحال بودم، چه جای عجیبی بود؛ نگاه‌های مهربان و آرام با پوشش‌های سفید که با آغوشی باز ما را پذیرا شدند، کلام‌ آن‌ها آن‌قدر شیرین و دلنشین بود که بر دل می‌نشست. با شنیدن سخنان راهنمای تازه‌واردین با خود گفتم: این‌ خانم درد مرا فهمید، شاید بیشتر از من سختی کشیده است و بادلگرمی‌ها و مهربانی‌های او تشویق و ترغیب شدم که لژیون انتخاب کنم و با همسفری که مانند مادری مهربان دستانم را گرفت و نگذاشت در این مسیر امید خود را از دست بدهم.

بعد از گذشت ۱۱ ماه من و مسافرم سفر اول را به پایان رساندیم و دیگر عازم تهران بودیم؛ برای دیدن آقای مهندس در دلم شور، شوق و اضطرابی بود؛ مردی که همه با احترام از او یاد می‌کنند، چگونه است، به او چه باید بگویم و چگونه باید رفتار کنم؟ بالأخره سفر انجام شد، ما به تهران رسیدیم و لحظه‌ دیدار بود؛ مردی ساده‌پوش، آرام، با وقار، با نگاهی مهربان که تا عمق جانم را تسخیر کرد و آرامش چهره‌اش همانند نسیمی بود که به وجود و قلبم وزید و جانم را زنده کرد.

سلام بر مردی که همه زندگی خود را مدیون او هستیم، مردی که با تلاش و زحمت‌های او تاریکی، غم و اندوه از خانه‌ من و امثال من رخت بر بست و آرامش، آسایش، خنده و خوشحالی فرزندان‌مان جایگزین آن شد؛ مردی که نه‌تنها وجودش چراغ روشنی است در مسیر زندگی هزاران خانواده، بلکه صدای آرام و نگاه مهربانش مرحمی بود بر زخمی که سال‌ها بر روح و روان‌ ما بود.

با ورود به کنگره و آموزش‌های ناب آموختم که هیچ‌گاه در زندگی و مشکلات آن ناامید نشوم و فراموش نکنم که حتّی از عمق تاریکی هم می‌توان به روشنایی رسید. گرمای خانه و لبخند فرزندان خود را در کنار مسافرم، مدیون شما و مسیری هستم که برای ما هموار نمودید؛ شما پدری هستید که برای فرزندان خود مرزهای خانواده را فراتر از خون و نام بردید، پدری که دلش برای هر مسافر و همسفری می‌تپد؛ حتّی اگر آن‌ها را نشناسد.

مدیون بودنم را نه فقط برای رهایی مسافرم، بلکه برای این‌که  زندگی دوباره به من بخشیدید هستم، برای این‌که قلب یخ‌زده‌ام را زنده کردید و جان بخشیدید. هر بار که به زندگی گذشته‌ نگاه کرده و با امروز مقایسه می‌کنم، تنها یک جمله بر زبانم می‌چرخد، خدا یا شکر برای علم کنگره و وجود آقای مهندس.

نویسنده: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر جمیله رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوم)
ارسال: همسفر شهربانو رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی رضا مشهد

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .