English Version
This Site Is Available In English

شالی که بر شانه‌ام نشست

شالی که بر شانه‌ام نشست

در هر تپش قلبم حضور معبودی‌ است که بی‌منت برایم خدایی می‌کند، بی‌منت می‌بخشد و بی‌منت عطا می‌کند؛ ای همه آرامش، امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست جز یادت. کوتاه اما مختصر و مفید می‌گویم؛ زندگی‌ام در حال فروپاشی بود انگار در آخرين لحظاتی که قرار است در کنار مسافرم و فرزندانم زندگی کنم به کندی می‌گذرد تصميم قطعی گرفته شد؛ اما سرنوشت من و فرزندانم طور دیگری رقم خورد؛ خداوند کنگره، این مکان مقدس و امن را در مسیر زندگی و هدایت من قرار داد، هر چند سفری طولانی‌ و با مسائل مختلف داشتم؛ اما سرانجام و پایانش بسيار شيرين و دلپذیر بود. لذت‌بخش‌ترين قسمت زندگی و سفر من مصادف شد با قبولی من و مسافرم در آزمون راهنمایی خدا را بابت این عمل عظیم شکر شکر شکر.

اما دلنوشته‌ای به مناسبت دریافت شال راهنمایی تیرماه ۱۴۰۴. گاهی واژه‌ها از بیان آنچه در دل است ناتوان می‌مانند. چگونه‌ می‌شود لحظه‌ای را توصيف کرد که شالی بر دوشت گذاشته می‌شود نه فقط به رسم احترام، بلکه‌ به نشان یک عهد مقدس، عهدی میان دل تو و دل‌های دردمند. امروز دستانم لرزید نه از ترس، بلکه‌ از عظمت عهدی که می‌بندم؛ عهدی میان من و خدای من و راه من و دل‌هایی که هنوز در تاریکی به دنبال نوری می‌گردند.

روز شنبه ۲۱ تيرماه، لحظه‌ای از آسمان رسید که نه شبیه‌ ديروز بود و نه شبیه‌ فردا، لحظه‌ای بود که مرور تمام سختی‌ها، تلخی‌ها، ناامیدی‌ها و باز برخاستن‌ها همه‌ و همه‌ تبديل شد به لبخند، لبخندی آرام همراه با اشک شوق، شالی که امروز روی شانه‌ام نشست تنها یک رنگ نبود، نقشه‌ راه بود، نشانه درک، نشانه زخم‌هایی که خوردم اشک‌هایی که ریختم و نوری که بالآخره در درونم شعله‌ور شد؛ شالی که امروز بر شانه‌ام نشست ساده نیست، یاد‌آور تمام راهی‌ است که آمده‌ام، تمام چراغ‌هایی که خاموش بودند و روشن شدند و تمام دل‌هايی است که حالا امیدی تازه می‌خواهند؛ شالی که امروز گرفتم بوی صبر می‌دهد، بوی شب‌های بی‌قراری، بوی ايمان و بوی دستان مهربانی که هميشه بی‌هیاهو پناهم شدند.

در این میان چگونه‌ می‌توانم سپاس نگويم به استاد عزیزم همسفر سحر عزیزتر از جانم، کسی که سختی مسیر اصفهان به کرمان را با جان دل خرید تا من در رنج و سختی نباشم، کسی که فانوس دستش بود؛ اما نور را در دل من نشاند، کسی که دستم را گرفت، صبورانه، بی‌هیچ توقعی و رهایم نکرد و مرا رساند به جايی که امروز خودم دست کسی را بگيرم. استاد عزیزم شما فقط راهنما نبودید شما فانوسی بودید در ظلمت خانه‌ جانم، با نور دانائی‌تان تاریکی ذهنم را شکافتید و یادم دادید که نجات یعنی ساختن، یعنی بیدار شدن، یعنی برخاستن از خاک.

امروز شال راهنمایی‌ام را به نیابت از تمام آن روزهای سخت بر شانه‌های قلبم انداختم، با خود عهد کردم اگر حتی یک دل با نور این راه آرام بگیرد تمام زخم‌هایم به لبخند خواهد رسید. امروز مفتخرم که راه را یافته‌ام و متعهد شده‌ام که چراغی باشم هر‌چند کوچک؛ اما روشن تا شاید نوری باشم برای رهگذری که هنوز در تاریکی است. در پایان تشکر می‌کنم از آقای مهندس و خانواده محترمشان و تمامی خدمتگزاران عاشقی که در این مسیر یار و یاور من و خانواده‌ام بوده‌اند و همچنین از راهنمای سفر دومم همسفر سمیه که آرامش امروزم را مدیون ايشان هستم تشکر می‌کنم. امیدوارم که‌ خدمتگزار لایقی باشم و شرمنده آقای مهندس و آموزش‌های ناب کنگره۶۰ نباشم.

نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر سمیه (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر راضیه رهجوی راهنما همسفر سمیه (لژیون دوم)
عکاس: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون اول)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر سمیه (لژیون دوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی ارگ کرمان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .