سایه آن غول بیشاخودم زندگی من را تاریک کرده بود؛ انگار هرکجا میرفتم همراه من میآمد. دلم میخواست فرار کنم! دود سبکی بیش نبود؛ اما تاریکی آن دود بیرنگ همه زندگی ما را به سیاهی و تباهی کشانده بود! مانند بیماری شده بودم که به همه اعضای بدنش بیحسی تزریق شده بود؛ حتی دیگر تاریکی را حس نمیکردم. فکر میکردم لیاقت من، مسافرم و فرزندانم همین زندگی است. اصلاً امیدی نمیدیدم که بخواهم حس ناامیدی داشته باشم، فقط خودم هم نمیدانم چرا؟! اما هر شب موقع خواب با خود میگفتم ایکاش دیگر از خواب بیدار نمیشدم. چیزی من را بسیار آزار میداد و آن صدای تقتق فندک بود که دیوانهام میکرد! با کوچکترین صدای فندک از خواب میپریدم و درجا میایستادم! خداوندا چرا دوباره صبح شد؟ حالا من امروز را چگونه به شب برسانم؟!
نمیدانم که پیش خدا یا قدرت مطلق یا نیروی برتر چه داشتم که مسافر من با اینکه چندین بار از طریق آشنایان کنگره۶۰ به او معرفی شده بود و هربار به بهانههای مختلف مخالفت کرده بود؛ حتی یکبار هم به آنجا نرفته بود که ببیند چه مکانی است؛ اما نمیدانم آن روز چه اتفاقی افتاد که مسافرم گفت: پیراهن سفید من را بیاور میخواهم به کنگره بروم و اینگونه شد که ما هر دو مسافر و همسفر راهی کنگره۶۰ شدیم! آنقدر رفتیم و رفتیم تا زمانی که متوجه شدم تازه زندگی من رنگ و بویی دیگر به خود گرفته و جان را در رگهای زندگیام حس کردم. آرامآرام نور کنگره وارد زندگی ما شد و متوجه شدم که زندگی چه زیباییهایی دارد و من در سایه هیولای شیشه هیچکدام از این زیباییها را نمیدیدم. متوجه شدم من از تاریکیها عبور کردهام که اکنون لذت روشناییها را میچشم!
بهجرأت میتوانم بگویم لذتی که من در سفر خود و مسافرم بردم در هیچ کجا و در هیچ لحظهای از زندگی تجربه نکرده بودم! کنگره۶۰ و اعضاء آن با روی خوش از ما استقبال کرده و با محبت به من و مسافرم خدمت کردند. برایم جالب بود هنگامیکه دوستم تغییر را در من دید او هم دوست داشت بیاید و آموزش بگیرد؛ اما یکی از شرطهای عضو شدن در کنگره۶۰ این بود که من باید مصرفکننده داشته باشم؛ درحالیکه هر کجا میفهمیدند مصرفکننده دارم، دیگر جای من یا مسافرم آنجا نبود!
نویسنده: همسفر طیبه رهجوی راهنما همسفر مینا (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر مینا (لژیون دوم)
ارسال: راهنما همسفر افسون نگهبان سایت
همسفران نمایندگی نائین
- تعداد بازدید از این مطلب :
169