قبل از اینکه مسیر مسافرم به کنگره۶۰ باز شود، حال خوبی نداشت. سالها مصرف افیون، خسته و بیمارش کرده بود. با مشکلات جسمی زیادی دست و پنجه نرم میکرد و به شدت لاغر شده بود. پوستش روی رگها و استخوانهای تنش خشکیده بود. با آدمهای بیربط و ناآگاهی همبازی شده بود که داشت خود و زندگی مشترکمان را به نابودی میکشاند. بیشتر شبها دیر به خانه میآمد، تلفنش را جواب نمیداد چون یا سر بساط افیون بود یا با الکل مدهوش شده بود.
شبها در حیاط خانه منتظرش مینشستم، به صدای هر قدمی گوش میدادم، تا چه زمانی باید منتظر میماندم که نئشه یا مست، تلوتلوخوران به خانه برگردد، در گوشهای در خودش فرو برود و در نهایت به خوابی عمیق برود؟ به آسمان نگاه میکردم، آسمان بالای بام خانهمان کبود، بیماه، بیستاره و خالی بود. این خالی بودن دل آدم را خالیتر میکرد، هزاران فکر منفی مثل هزار مار سمی به دلم چنگ میزد: نکند اتفاقی برایش افتاده؟ نکند او را پلیس گرفته باشد؟ نکند تصادف کرده باشد؟ نکند... نکند... نکند... تا کجای این شب سیاه منتظرش بمانم؟
هزار شب به همین شکل گذشت...
تا شبی که داشتم خمیر ورز میدادم. تاپ تاپ خمیر را میکوبیدم روی تخته، من عاشق آرد هستم، زیرا میشود با آن هر نوع خمیری درست کرد و چیزهای متنوع پخت، وقتی خمیرش میکنی، میتوانی تمام حرص دلت را سرش خالی کنی. در آشپزخانه بودم، آمد کنارم، در پیشانیاش شکوه بود و در چشمانش فروغ خاص. گفت که با کنگره۶۰ آشنا شده و میخواهد درمان شود و با شوق فراوان از کنگره برایم گفت؛ حسی در حرفهایش بود که برایم مسلم کرد که اینبار حالش واقعاً خوب میشود.
خیلی خوشحال شدم... خیلی…
در حیاط خانهمان نشسته بودم به آسمان نگاه کردم، آسمان بالای بام خانهمان بنفش بود… بیماه. نگاهم دنبال پیدا کردن یک ستاره میچرخید که اولین قطره باران روی صورتم افتاد، دومی… سومی… چهارمی...نفس عمیقی کشیدم، نفسی خنک، پر از بوی تازگی و باران، نفسی که تمام غمهایم را ذوب میکرد، باورم نمیشد چشمهای که گمان میکردم سالهاست خشکیده، در چشمانم به جوشش افتاده بود. فقط یک جمله در دلم آمد و همان را به زبان آوردم:
«خدایا شکرت»
نویسنده: همسفر آسیه رهجوی راهنما همسفر اشرف (لژیون هشتم)
عکاس: همسفر ملیکا رهجوی راهنما همسفر مهناز (لژیون دوم)
ویراستاری و ارسال: همسفر سمیرا رهجوی راهنما همسفر اشرف (لژیون هشتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی ابنسینا
- تعداد بازدید از این مطلب :
69