در کوچه پس کوچههای دلم پرسه میزدم، شبیه به کسی که برای اولین بار در شهری قدم میگذارد با تعجب نگاه میکردم، به راستی از چه زمانی مخروبهای که جز تاریکی و سیاهی در آن چیزی نبود اینگونه آباد شد؟ جایی که در زمانی... چرا میگویم زمانی؟ مگر چه مدت از ورودم به دروازه بهشت میگذرد؟ درست است مدت زمان زیادی نیست که خداوند نور عشق و محبت خود را بر دلم تاباند و برایم تذکرهای صادر کرد که بتوانم پای در دنیایی بگذارم که در آن همه چیز عجیب خوب است و بوی رفاقت میدهد. از زمانیکه خودم را میشناختم همیشه ناامیدی جز جدانشدنی از قلبم بود و در هر لحظه مرا از هر حرکتی باز میداشت، به واسطه ناآگاهیها و تاریکیهای درونم هرگز نمیتوانستم به همسرم و فرزندانم محبتی داشته باشم، ولی امروز که با قلم عشق برای عاشقان مینویسم سرشار از حسهای نابی هستم که در هیچ کجای دنیا آنها را پیدا نمیکردم، ولی در بهشت کنگره۶۰ هر چقدر که بخواهید احساسات بکر و تازه پیدا میشود، کافیست آغوشتان را باز کنید و آنگاه خواهید دید که چگونه عشق بیحد و مرز به سمت شما جاری میشود. در کنگره خداوند قطعات پازل هزار تکهای در اختیار من قرار داد که اگر بتوانم تکههای آن را درست در جای خودش قرار دهم در انتها میتوانم در آن تمام کائنات خداوند را یک جا داشته باشم و جالب اینجاست که با هر قطعه که میچینم دست خداوند را میبینم که دستانم را میگیرد و مگر یک انسان چیزی جز این از دنیا میخواهد که دست خداوند هر لحظه در دستانش باشد.
نویسنده: همسفر عشرت رهجوی راهنما نجمه (لژیون پنجم)
قبل از ورود به کنگره۶۰ اصلاً نه آرامشی و نه حال خوبی داشتم نمیدانستم دقیقاً چه کم دارم نه با خود کنار میآمدم و نه با دیگران افکارم به گونهای پریشان و سردرگم بود که حتی با هیچ کلامی آرام نمیشدم. روزها پشت سر هم سپری میشدند و من احساس میکردم همه روبه جلو در حرکت هستند؛ اما من هنوز فقط دور خود میچرخم، تا اینکه یک روز جرقهای در دلم زده شد نه اینکه یک دفعه همه چیز درست شود، حسی به سراغم آمد که آن شروع مسیر من در کنگره۶۰ بود. اول شک داشتم حقیقتاً فکر نمیکردم اینجا هم جایی باشد که بتواند شرایط من را تغییر دهد؛ اما کمکم دیدم افکارم شروع به تغییر و از چیزهایی که همیشه قبلاً از آنها فرار میکردم توانستم با خود روراست شوم در واقع اینجا بود که تازه فهمیدم من چقدر از خودم فاصله گرفته بودم و لازم بود بدون نقش بازی کردن و بدون ماسک زدن دوباره خود را پیدا کنم، کنگره برایم یک معجزه نبود بیشتر شبیه به یک تمرین مداوم بود، تمرین، فهمیدن، تحمل، ساختن اکنون هنوز هم روزهای سخت و گاهی سردرگمی است؛ اما اینبار فرق میکند دیگر تنها نیستم چنان امیدواری در دلم است که جایش هرگز تغییر نخواهد کرد، خلاصه بگویم کنگره جایی بود که در آن توانستم خود را از نو ساخته و همانی باشم که همیشه باید میبودم.
نویسنده: همسفر ملیحه رهجوی راهنما همسفر نجمه (لژیون پنجم)
سالهای زیادی من و مسافرم زندگی مناسبی نداشتیم، همیشه دعوا و اعصابخوردی مشاهده میشد، همواره در حال جنگیدن با خود بودم و مسافرم بسیار اذیت میکرد و با خود درگیر بود که ترک کند هیچگاه اعتیاد خود را قبول نداشت و بیان میکرد: "همین الان اراده کنم ترک میکنم"؛ اما هرگز نتوانست، همیشه با خدای خود درد و دل کرده و او را نفرین میکردم. یک شب که بسیار ناراحت شده بودم از ته دل به او گفتم خدا تو را به راه راست هدایت کند، در تمام برنامههای مجازی قسمت بیوگرافی نوشته بودم: "ای که مرا خواندهای راه نشانم بده" همیشه یک حس درونی میگفت که روزی مسیر نمایان میشود و من به حال خوش و مسافرم به درمان میرسد، تمام نیروها دست به دست هم به یاری ما آمدند، ما در شهرستان زندگی میکردیم و مسافر من اصرار فراوان داشت برای پیشرفت به اصفهان برویم همه چیز را رها کرده و به اصفهان آمدیم دوری از خانواده، مال و بهترین موقعیت وجود داشت؛ اما ته دل من روشن بود قرار است یک اتفاق خوبی برای ما رخ دهد. پس از شش ماه اتفاقی نیفتاد که هیچ، اوضاع زندگی ما بدتر شد، هر دو کار میکردیم؛ اما بی ثمر، پولِ مواد نیز در نمیآمد یک شب برای کاری به بیرون از اصفهان رفته بود که ماشین مقابل کنگره۶۰ پنچر میشود و از افرادی درخواست کمک میکند تعدادی با لباس سفید از داخل کوچه خارج میشوند او با کنجکاوی سؤال میکند و آنها توضیح میدهند. شب به خانه آمد و گفت: "من فردا میخواهم برای درمان به مکانی برم تو نیز با من بیا" من که هر مرتبه تا نیمه راه رفته بود با بیخیالی گفتم: تو برو من واقعاً دیگر کشش ندارم او رفت و پس از سه ماه با اصرار از من خواست بهعنوان همسفر به کنگره بیایم یک شال سفید برای من خرید و من اولین روز با حال آشفته رفتم و تنها گریه میکردم سه جلسه با راهنمای تازهواردین صحبت کردم اولین حرف من این بود براط آخرین بار یا میمانم و آبادش میکنم یا میروم و بدترش میکنم، به شکر خدا ماندم و مسافر من به درمان رسید و خود نیز به حال خوش دست یافتم خدا را شاکر و سپاسگزار هستم و از آقای مهندس تشکر میکنم و همیشه مدیون ایشان هستم.
نویسنده: همسفر مرضیه رهجوی راهنما همسفر نجمه (لژیون پنجم)
سلام به تمام شما که این متن را میخوانید... من همسفری هستم که سالها در سایه اعتیاد مردی زندگی کردم و روزهایی که هر صبح با ترس از اتفاقاتی جدید شروع میشد، روزهایی که نمیدانستم امروز پول بر میدارد و مواد میخرد، فردا از خماری او باید کلافه شوم، من همسفری بودم که فکر میکردم تنها راه نجاتم تحمل کردن است، تحمل کردن تا کی؟ نمیدانستم عشق قدیمی ما زیر خروارها درد دفن شده بود و من فقط میخواستم مسافرم را همان مرد اولیه ببینم، اما هر روز او بیشتر گم میشد. وقتی اولین بار از کنگره۶۰ شنیدم با خود گفتم باز هم یک وعده تو خالی است؛ اما اینبار فرق میکرد، اینبار نه حرف زور بود نه اجبار، کنگره۶۰ به مسافرم آگاهی هدیه داد، به او یاد داد که اعتیاد ضعف نیست بلکه یک بیماری است و به من یاد داد که ترک واقعی یعنی تغییر درون، نه فقط دوری از مواد. امروز مسافرم انسان بهتری شده است، صبورتر، مسئولتر، پر از عشق و امید ما دوباره یاد گرفتهایم که با هم بخندیم، بدون ترس از فردا برنامه بریزیم و مهمتر از همه به هم اعتماد کنیم، کنگره۶۰ به ما نشان داد که ترک فقط شروع راه است و زندگی واقعی بعد از آن آغاز میشود. از شما کنگره ۶۰ متشکرم، از هر داوطلبی که بدون چشمداشت کمک کرد، از هر راهنمایی که مثل چراغ راه بود، از هر جلسهای که به ما یاد داد تنها نیستیم شما به مسافرم عزت نفس دادید، به من تحمل درست را آموختید و به خانوادهام آینده بخشیدید امروز میدانم معجزه اتفاق میافتد، فقط کافی است باور داشته باشیم و قدم برداریم به امید روزی که هیچ خانوادهای در چنگال اعتیاد اسیر نباشد.
با سپاس بیپایان، یک همسفر امیدوار
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر نجمه (لژیون پنجم)
عکس: همسفر فاطمه رهجوی راهنما فاطمه (لژیون دوازدهم)
ویرایش: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون یازدهم)
ارسال: همسفر فریده رهجوی راهنما همسفر مینا (لژیون بیستوسوم)
نمایندگی همسفران سلمانفارسی
- تعداد بازدید از این مطلب :
203