English Version
This Site Is Available In English

از زخمهای پنهان تا جرأت تغییر

از زخمهای پنهان تا جرأت تغییر

شب‌ها تا سحر بیدار می‌ماندم، نه از بی‌خوابی یا درد جسم، بلکه از زخم‌هایی که هر شب تازه می‌شدند. همسرم؛ همان کسی که روزی با قلبی پر از عشق به او دل داده بودم، در دنیایی تاریک، میان دود و بی‌تفاوتی گم‌شده بود. بار زندگی بر دوشم سنگینی می‌کرد. تنهایی، ترس از آینده فرزندم، نگاه‌های پر از قضاوت مردم و از همه دردناک‌تر، تماشای فروریختن شخصی که تکیه‌گاهم بود؛ دلم را به درد می‌آورد. هر بار که با چشمانی بی‌روح و صدایی خسته به خانه می‌آمد، دلم می‌لرزید؛ نمی‌دانستم، امروز چه پیش می‌آید؟ دعوا، بی‌توجهی یا سکوتی تلخ‌تر از هر کلام! مانده بودم؛ نه از سر ضعف، بلکه به‌خاطر امید کوچکی که شاید، روزی او بازگردد و درمان شود؛ پدری مسئولیت‌پذیر و مردی قوی باشد؛ اما خسته بودم، از جنگیدن، پنهان کردن زخم‌ها، از تظاهر به اینکه همه‌چیز خوب است. روزمرگی‌هایم ادامه داشت، کاش کسی دردم را می‌فهمید، دردی که به‌جای زندگی کردن، هرروز زنده ماندن را تمرین می‌کردم.

روزی معجزه‌ای رخ داد، خداوند از طریق یکی از اقوام دور که به‌طور اتفاقی در مسیر همسرم قرارگرفته بود، نگاهی پر از لطف به زندگی ما انداخت. آن عزیز، همسرم را با کنگره‌۶۰ آشنا کرد و از درمان کسانی که در دام اعتیاد بودند، برایش گفته بود و او را بیمار می‌دانست هم ازلحاظ جسمی و هم روحی و بذر امیدی برای رهایی از دام اعتیاد‌ در دلش کاشته بود؛ وقتی با چشمانی درخشان به خانه بازگشت، فهمیدم که جرقه امیدی در دلش زنده شده است و به من گفت: می‌خواهم، پاک شوم و همهٔ رنج‌هایی که بر تو و خودم تحمیل کردم را جبران کنم؛ وقتی دیدم، با شجاعتی بی‌نظیر قدم در مسیر رهایی گذاشته، قلبم از غرور و امید لبریز شد و حضورش در کنگره۶۰ برایم تنها یک تغییر ساده نبود، این انتخابش؛ یعنی دوباره زندگی کردن، عشق و خانواده را از نو ساختن.

آرامش گمشده به خانه بازگشت، خنده‌ها بیشتر شده بود و گرمی زندگی کم‌کم جایگزین سردی گذشته می‌شد. امروز نگاهم به او متفاوت شده است و حس تازه‌ای در قلبم می‌تپد که مرا به فردایی روشن‌تر دل‌گرم می‌کند؛ وقتی می‌بینم برای خودش و برای ما تلاش می‌کند، دلم می‌خواهد، هزار بار از او تشکر کنم، ممنون از تو که خواستی تغییر کنی، ممنون از کنگره‌۶۰ که نقطهٔ آغاز این تحول بود و من تا ابد کنارت می‌مانم، با تمام عشق و ایمانی که به تو دارم و به آینده فکر می‌کنم؛ آینده‌ای که با دستان پرتلاش تو ساخته می‌شود؛ آینده‌ای که نه با فرار، بلکه با ایستادگی و جنگیدن برای زندگی شکل می‌گیرد. تو قهرمان منی، چون یاد گرفتی، برای خودت، برای من، برای زندگی بایستی و بجنگی. همیشه و درهرحال دوستت دارم.

نویسنده: همسفر افسانه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوم)
ویراستاری: همسفر مهتاج نگهبان سایت
ارسال: همسفر معصومه دبیر سایت

همسفران نمایندگی اردستان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .