English Version
This Site Is Available In English

ای اهل خانه بخند که پایان شب رسید

ای اهل خانه بخند که پایان شب رسید

به نام قدرت مطلق الله
می‌خواهم کمی کلمات را در دل روشنایی نگاه امروزتان برقصانم هرچند گاهی به تلخی که پروانه‌ها را شکستن پیله همیشه با سختی همراه است. امروزه‌روز در تلاطم امواج زندگی، گاهی می‌شنویم که قرار است زادروز طلوع خورشیدی را به جشن بنشینیم که سال‌هاست در پس تاریکی ابرها اسیری کرده تا زندگی، مردان و زنانی از جنس ابریشم و سکوت و بغض، قلم گاهی به تنگ می‌آید و گاهی به وجد، همچون بارانی که از دل تاریک ابری می‌چکد سیاه و من اندیشمند خاطراتی می‌شوم اندوهناک، گریاندن آدم‌ها در این محافل بزم ساده‌تر است از خنداندن کودکی خردسال که نازکی دل به غمی است که در خود دارد و دل‌های ما سال‌هاست که آبستن حرفهاییست ناگفته و غیرقابل‌باور. حال بماند...
حرف‌هایم همچون غزلیست که از دل قلم می‌تراود و بر روی سپیدی دفتر می‌رقصد اما نمی‌خواهم برایتان محفل شوریدگی و خنیاگری بسازم که از باریدن جملات فقط گوش‌هایتان نوازش شود بلکه می‌خواهم برای روزگار رجز بخوانم که های روزگار ما را از چه می‌ترسانی که ما کابوس دیگران را زندگی کردیم و با تلخی‌شان کاممان را شیرین، آتش را چه ترسی از گدازه که ما در آتش خرمن خویش فقط شراره‌ها را رقصان می‌نگریم ما در دل تاریکی رشد کرده و ساخته‌شده‌ایم ببین چقدر قد کشیده درخت در آرزوی رسیدن به تابش نور و این آستانه ورود به فصلی است از جنس گل دادن و جوانه زدن.
شاعرانه‌تر بگویم که:
آفتاب از دل تاریکی سرک می‌کشد به صبح                   ای اهل خانه بخند که پایان شب رسید
اما چقدر حرف‌هایمان بوی غمی پنهان دارد، باشد خیالی نیست ما را پختگی بیشتر به وجد می‌آورد تا خامی
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر                     آری شود لیک به خون‌جگر شود

نویسند: مسافر مهدی لژیون دوازدهم

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .