گاهی وقتها، چیزی که از سر عادت به دستانمان میسپاریم، آرامآرام ریشههایمان را میسوزاند. سیگار… همین چوب کوچک آتشگرفته، چه بیصدا جان میگیرد و جان میسوزاند. نه فقط ریههایم را، بلکه خندههای بیدغدغهی عزیزانم را. نه فقط قلب خودم را، که قلب مادرم را هر بار که سرفه میکنم، به لرزه میاندازد.
میدانم ترک سخت است. میدانم که این دود، گاهی پناهِ لحظههای بیپناهی است. اما کدام پناه، سزاوارِ سوختن است؟ کدام لحظهی آرامش، ارزشِ جان دادن تدریجی را دارد؟
سیگار فقط یک انتخاب شخصی نیست. یک دود است، که در جانِ اطرافیانم میپیچد. فرزندم، همسرم، دوستم… چه گناهی دارند که قربانی عادت من شوند؟
دلم میخواهد باز هم نفس بکشم، بیدرد.
دلم میخواهد دست دخترم را بگیرم، بدوم، بخندم و نترسم از اینکه شاید روزی نای قدم برداشتن نداشته باشم. دلم میخواهد وقتی کنارم مینشینند، عطر زندگی بدهد نفسهایم، نه بوی خاکستر و پشیمانی.
درمان میشوم، چون هنوز برای دوست داشتن دیر نشده. درمان میشوم، چون زندگی، لبخند عزیزانم و نفس کشیدن بیدرد، حق من است. درمان میشوم، چون سیگار، هیچوقت دوستم نبود…
امروز، اولین روزِ بدون دود من است.
و چقدر این هوا، بوی امید میدهد...
نویسنده: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر حمیده(لژیون نهم )
ویرایش و ارسال: همسفر هنگامه رهجوی راهنما همسفر عطیه(لژیون سوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی ارتش
- تعداد بازدید از این مطلب :
65