این وادی به من یاد داد که مسئولیت زندگی، کارها و مشکلات خودم را خودم با دل و جان بپذیرم و قبول کنم در کنار یک مصرفکننده زندگی میکنم؛ باید بهعنوان یک همسفر در کنار مسافرم باشم و به وسیله آموزشهای جهانبینی که در کنگره میگیرم و کاربردی کردن آنها به مسافرم کمک کنم تا به رهایی دست پیدا کند. من قبل از ورود به کنگره همیشه میخواستم مشکلات زندگی من را دیگران حل کنند؛ ولی وقتی وارد کنگره شدم با آموزشهای کنگره یاد گرفتم که هیچکس به اندازه خود من به من فکر نمیکند. یاد گرفتم مشکلات زندگی خودم را خودم حل کنم و به دنبال راه حل برای مشکلاتم باشم و به دنبال مقصر نگردم. گاهی در سکوت شب، وقتی همهچیز آرام است و فقط صدای درونم را میشنوم، یاد وادی سوم میافتم؛ همان حقیقتی که آرام ولی محکم در گوشم زمزمه میکند: هیچکس به اندازهی خودم، به من فکر نمیکند.
مدتها منتظر بودم کسی بیاید، دستم را بگیرد، منرا نجات دهد. در دنیایی که همیشه به دنبال قهرمان میگردند، من هم دنبال یک نجاتدهنده بودم؛ اما وادی سوم پردهای از روی چشمم برداشت. فهمیدم مسئول زندگیام فقط و فقط خودم هستم، نه برای اینکه دیگران بیاهمیت هستند؛ بلکه چون هیچکس مثل من، در عمق زخمهایم قدم نزده، بغضهایم را نشکسته و امیدهایم را لمس نکرده است. این وادی به من یاد داد خودم را جدی بگیرم، تصمیم بگیرم و مهمتر از همه، خودم را دوست داشته باشم. حالا هر گام من بر پایه این باور استوار شده که من میتوانم، من؛ باید بخواهم، تلاش کنم و برخیزم. وادی سوم چراغی شد در دل تاریکی، نوری که من را از انتظار بیرونی نجات داد و به درونم رساند. حالا میدانم کلید رهایی، در دستان خودم است.
دلنوشتهای از عمق جان؛ درباره وادی سوم در میانه راه، جایی که خسته بودم از همه چیز، از خودم، از دیگران، از دنیا، چشمم به حقیقتی افتاد که در ابتدا تلخ بود؛ اما کمکم طعم شیرین آزادی را به روحم چشاند. هیچکس به اندازه خود انسان، به خویشتن خویش فکر نمیکند، این جمله مثل سیلی بود که بیدارم کرد. فهمیدم که سالها منتظر بودم، منتظر کسی که بیاید دستم را بگیرد نجاتم دهد، برایم تصمیم بگیرد، منرا از خودم بهتر بفهمد. چهقدر خودم را فراموش کرده بودم در این انتظار بیپایان؛ اما وادی سوم آمد و گفت، بس کن. وادی سوم نگفت که دیگران بد هستند یا بیاهمیت هستند. گفت تو مهمی، گفت اگر کسی؛ باید برایت بجنگد، آن خودت هستی. گفت تا وقتی در تاریکی نشستهای و دیگران را مقصر میدانی، هیچ نوری راهش را به دل تو پیدا نمیکند. اولش سخت بود، قبولش سخت بود، اینکه مسئول تمام آنچه بر من گذشته، خودم بودهام، اینکه انتخاب کردهام، تصمیم گرفتهام؛ حتی اگر از سر ناآگاهی بوده؛ اما بعد کمکم لذت این مسئولیت را چشیدم.
حالا دیگر قربانی نبودم. حالا من بازیگر نقش اصلی بودم. وادی سوم منرا از خواب بیدار کرد، به من یاد داد که هر تغییری، از درون آغاز میشود، هیچ دستی نجاتبخشتر از دستان خودم نیست، هیچ فکری نجاتدهندهتر از فکر خودم نیست، هیچ عشقی عمیقتر از عشقی که؛ باید به خودم داشته باشم، وجود ندارد. من در مسیر سفرم، حالا میدانم که؛ باید خودم را بشناسم، بپذیرم، دوست بدارم و برای رشد و آرامش خودم قدم بردارم. دیگر منتظر هیچکس نیستم، نه قهرمانی، نه فرشتهای، نه نجاتدهندهای، من، با تمام ضعفها، شکستها، امیدها و رؤیاهایم، خودِ واقعیام را یافتهام. وادی سوم منرا به خودم رساند و این، بزرگترین نجاتی است که یک انسان میتواند تجربه کند.
نویسنده: همسفر ریحانه رهجوی راهنما همسفر اشرف (لژیون اول)
رابطخبری: همسفر قدسی رهجوی راهنما همسفر اشرف (لژیون اول)
عکاسخبری: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر مهشید (لژیون چهاردهم)
ویرایش: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر مهشید (لژیون چهاردهم)
ویراستاری و ارسال: همسفر مهناز رهجوی راهنما همسفر عفت (لژیون چهارم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی هاتف
- تعداد بازدید از این مطلب :
50