چند سالی بود به دلیل داشتن دو فرزند پشت سرهم، مشغلهها و مسئولیتهای زندگی نمیتوانستم حتی ۴ ساعت برای خودم زمان بگذارم. همیشه از خدا طلب این را داشتم که یک فرصتی را به من بدهد تا من چند روزی را بدون هیچگونه مشغله و فکری برای خودم بگذرانم. بعد از قبولی در آزمون راهنمایی، دریافت شال و خدمت، بایستی پیمان وادی هشتم را در پیشگاه قدرت مطلق الله به انجام میرساندم. بعد از دریافت اجازه از ایجنت محترم استرس و اضطرابی من را فراگرفت که خدایا من چگونه ۴ ساعت را یکجا بدون خوردن و آشامیدن بنشینم. در روز موعود جمعه ۱۲ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ این اتفاق به انجام رسید و من آماده پیمان بستن در پیشگاه خداوند شدم. هیچگاه فکر نمیکردم در زمان پیمان اینقدر احساساتی شوم که اشکهایم سرازیر شود. اوایل نوشتن تمرکز نداشتم و چیزی یادم نمیآمد، بعد از گذشت ۱ ساعت از خداوند طلب کمک کردم، انگار جرقهای به مغزم خورد و یکییکی شروع به نوشتن کردم. آنقدر نوشتههایم زیاد شده بود که فکر کردم ممکن است کاغذ کم بیاورم؛ اما این پایان قصه نبود. وقتی نوشتنها تمام شد یا بهتر است بگویم سیاههها را نوشتم. زمان خواندن آنها شده بود؛ باید سه بار از روی نوشتههایم میخواندم. هربار که میخواندم احساسات عجیبتری در من شکل میگرفت. احساساتی که تا به آنروز تجربه نکرده بودم. هرکدام از این تیترها را میخواندم، انگار یک کبوتر در وجود من بیدار و ولولهای بهپا میشد. زمان نمیگذشت، صدایم به لرزه افتاده بود، سپس زمان سوزاندن سیاهه رسید. همینکه کبریت را کشیدم تمام کبوترهای وجودم که حالا بیدار شده بودند، بهسوی آسمان پرکشیدند و ناخودآگاه دوباره اشکهایم سرازیر شد، طوریکه به هقهق افتادم، آنقدر سبکبال شده بودم که حسکردم خودم هم دیگر نمیتوانم بنشینم. تا ساعت ۲ بعدازظهر به کبوترهای پرواز کشیده وجودم فکر کردم.
اوایل که کتاب را میخواندم به خودم میگفتم: تو که دو ساعت قرار است سیاهه بنویسی، چگونه بعد از آن روی درخواستی از خداوند را داری؟ اما الان باید مینوشتم آنچه را که از خداوند میخواستم از اینجا به بعد انگار من نمینوشتم یکی در وجود من شروع به نوشتن کرده بود. آنقدر پیش رفت تا کاغذ خواستههایم هم به پایان رسید. بعد از نوشتن و به اتمام رسیدن به خود گفتم: دیدی چهطور خواستههایت را در پیشگاه خداوند نوشتی؟ یک حسی در وجودم میگفت: با سوزاندن کاغذ سیاهه خودت و پروردگارت همه چیز را فراموش کردید و روی نوشتن داشتم. من همیشه در تمام مراحل زندگیام خداوند را در کنار خودم حس میکردم؛ اما آنروز حسم به خداوند چیز دیگری بود. احساس میکردم، مثل یک رفیق و یک همراز نامهای برای خداوند مینویسم؛ حتی بعضی از خواستههایم را ستارهدار کرده بودم و به خداوند میگفتم: این خواستهها اولویت بیشتری دارند.۴ ساعت من به پایان رسیده بود و من نه تنها گرسنه، تشنه، خسته و پاهایم خواب رفته بود؛ بلکه خیالی که داشتم پرانرژی، سرحال و با حال خوب ۴ ساعتی را که همیشه آرزویش را داشتم به پایان رساندم. بعد از پایان این ۴ ساعت گفتم: بهترین رفیق، رازدار و بهترین همه چیزها فقط خداوند و خداوند و خداوند است.
نویسنده: پهلوان همسفر نسیم رهجوی راهنما همسفر الناز (لژیون پنجم)
رابط خبری: همسفر پری رهجوی راهنما همسفر الناز (لژیون پنجم)
ویرایش: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون هفتم) دبیر اول سایت
ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
61