English Version
This Site Is Available In English

بغضی ته گلویم گیر کرده بود

بغضی ته گلویم گیر کرده بود

می‌خواهم درد دلم را بنویسم...
از کجا شروع کنم؟ از چه کسی؟
می‌خواهم از عشق بنویسم، از عشقی که بین من و همسرم بود. من و همسرم با عشق و سختی، زندگی‌مان را شروع کرده بودیم؛ عشقی که بعضی‌اوقات دل‌نگران می‌شدم، نکند این عشق خدشه‌دار شود.

بعد از سپری‌کردن اوایل زندگی مشترکمان، کم‌کم شک‌کردن‌های من به اعتیاد همسرم، در زندگی‌مان شروع شد. بله من به معتاد بودن همسرم شک داشتم و سال‌ها با این شک زندگی کردم. چون عاشقانه همسرم را دوست داشتم، نمی‌خواستم ذهنیتم را نسبت به ایشان خراب کنم. با این اتفاقات که داشت در زندگی‌مان می‌افتاد، هر روز نگران‌تر می‌شدم. انگار عادت کرده بودم که حتی از خودم هم فرار کنم.

اطرافیانم تا اسم کسی را می‌آوردند که فلانی معتاد هست، انگار آب داغی بر روی سر من می‌ریختند. انگار نمی‌خواستم این واقعیت را قبول کنم که همسرم، عشق من، معتاد شده است. تا که روزی همسرم به من گفت: جایی هست و می‌خواهد از طریق این مکان، سیگارش را ترک کند و من که از سیگاری بودن همسرم شاکی بودم، از انتخاب این مکان بسیار استقبال کردم. بله ایشان کنگره ۶۰ را برای درمان اعتیاد خود انتخاب کرده بودند و من با همان تصورات که برای درمان سیگار این مکان را انتخاب کردند، بسیار خوشحال بودم.

تعریف این مکان را که افراد معتاد در این مکان درمان می‌شوند را شنیده بودم؛ بااین‌حال باز نمی‌خواستم باور کنم. با خودم گفتم اجازه دهم زمان رفته‌رفته همه چیز را مشخص کند. مسافر من شروع به سفر کردند. به‌قدری عاشقانه سفرشان را شروع کردند، با اینکه من در کنگره کنار ایشان نبودم؛ ولی واقعاً آن عشق را در خانه درک می‌کردم و همسرم برای اینکه من متوجه نشوم، اصراری به رفتن من به کنگره نداشتند.

من هم که با ایمانی که به خداوند داشتم، اجازه دادم زمان این مسئله را حل کند. تا اینکه شب رهایی مسافرم رسید. مسافرم قبل از رفتن به رهایی گفتند که می‌خواهند رازی را بگویند. گفتم: همه را می‌دانم، چیزی نگو! هر دو در حیرت بودیم و بغضی ته گلوی هر دوی ما گیرکرده بود و من آن شب را هرگز فراموش نمی‌کنم. آن شب همسرم را برای رهایی راهی تهران کردم و با خود گفتم خدایا شکرت که راه کنگره بر ما آشکار شد و آن شب مسافر من رها شدند. من‌ بعد از رهایی ایشان با این مکان مقدس آشنا شدم؛ مکانی که اگر روزی نتوانم بروم، دلتنگ می‌شوم.

خداوند را شاکرم که لیاقت همسفری را به من عطا نمود تا انسان بودن و انسانیت را با تمام وجودم درک کنم. از راهنمای خودم، راهنما همسفر غزال که راه زندگی‌کردن را به من آموزش دادند و راهنمای مسافرم، راهنما مسافر صمد تشکر می‌کنم که با آموزش‌های نابشان ما را به آرامش و حال خوش رساندند. همین‌طور از بنیان‌گذار کنگره ۶۰ جناب مهندس دژاکام، نهایت تشکر را دارم و از زحمات تمامی اعضای کنگره ۶۰ که فرشتگان زمینی هستند و با امیدواری و تلاش و کوشش بی‌دریغ خدمت می‌کنند، کمال تشکر را دارم.

در پایان امیدوارم تمام سفر اولی‌ها حس ناب و زیبای رهایی را تجربه کنند.

این شعر مولانا را تقدیم آقای مهندس می‌کنم که هر چه دارم از ایشان است.

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

نویسنده: همسفر سحر رهجوی راهنما همسفر غزال (لژیون سوم)
ویرایش: همسفر نعیمه رهجوی راهنما همسفر رویا (لژیون هشتم) دبیر اول سایت
تنظیم و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی زنجان

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .