English Version
This Site Is Available In English

وادی سوم شد ستونی که من روش ایستادم و بهش تکیه دادم

وادی سوم شد ستونی که من روش ایستادم و بهش تکیه دادم

دل‌نوشته‌ای از دل یک همسفر، با تکیه بر وادی سوم
در روزهای مصرف مسافرم، در سکوت خانه‌ای نشسته بودم که پر از صدا بود؛ صدای درون خودم، صدای اشک‌های شبانه، صدای نگرانی‌های یک مادر. هیچ‌کس نفهمید چقدر تنها بودم. دختر یازده‌ساله‌ام ناخواسته وارد دنیای بزرگ‌سالانه‌ای شد که نباید می‌شد. گاهی صدایم ناخودآگاه بر سرش بلند می‌شد؛ نه از بی‌مهری، بلکه از خستگی، از تحملی که ته کشیده بود. امروز که به آن روزها نگاه می‌کنم، می‌فهمم که از یک کودک، توقعی فراتر از سن و سالش داشتم. زخمی که هنوز در دلم مانده است.

مسافر من فقط یک مصرف‌کننده نبود؛ مردی بود که با وجود مصرف، همچنان کار می‌کرد، هزینه‌های زندگی را می‌داد، و مهربانی می‌کرد. تا زمانی که خمار نمی‌شد. اما من بیشتر از هر کسی، همان انسان خمار و بی‌حوصله را تجربه می‌کردم. در آن روزها، احساس می‌کردم جا مانده‌ام، تنها مانده‌ام، و به نوعی خیانت دیده‌ام؛ نه از سوی زنی دیگر، بلکه از جانب چیزی به نام «مواد» که سهمش از زمان، پول و حتی جسم مسافرم، از ما بیشتر بود.

اما من کنگره را رها نکردم. پنج سال است که مانده‌ام، نفس کشیده‌ام، ساخته‌ام و صبوری کرده‌ام. وادی سوم به من آموخت:
«هیچ‌کس به اندازه‌ی خودت نمی‌تواند به تو کمک کند.» این جمله شد ستونی که بر آن ایستادم. فهمیدم اگر نجاتی قرار است اتفاق بیفتد، ابتدا باید درون خودم رقم بخورد. اگر قرار است حال دخترم خوب باشد، باید ابتدا حال خودم را خوب کنم. یاد گرفتم از نقش قربانی خارج شوم. آموختم که «منتظر بودن» کافی نیست، باید «فعال» بود، باید تغییر کرد، باید آموزش دید.

و حالا...
مسافرم برگشته.
اکنون در کنگره است.
وقتی می‌بینم که در حال جنگیدن و آموزش دیدن است، قلبم روشن می‌شود. هنوز مسیر ادامه دارد، هنوز سختی هست، اما امروز امید دارم. اگر این رهایی برای ما مقدر باشد، بی‌شک با هم از آن عبور خواهیم کرد. وادی سوم برای من فقط یک نوشته نبود؛ دستی گرم بود در تاریک‌ترین شب‌هایم.

نویسنده: همسفر معصومه، رهجوی راهنما همسفر مهدیه لژیون(دوم)
ویرایش و ارسال: همسفر معصومه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی سنایی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .