English Version
This Site Is Available In English

وادی سوم به من آموخت که باید برخیزم

وادی سوم به من آموخت که باید برخیزم

من همسفری هستم در جاده‌ای که تاریکی‌اش را شناخته و اکنون، روشنایی را تجربه می‌کند.
"باید دانست؛ هیچ موجودی به میزان خود انسان به خویشتن خویش، نمی‌اندیشد."
این جمله، فانوسی شد در تاریکی شب‌های بی‌پناهیِ من…
می‌خواهم از یکی از مهم‌ترین نقطه‌های عطف سفرم بگویم؛ وادی سوم…
این وادی قلبم را تکان داد ، جانم را بیدار کرد و فانوسِ روشنی بخشِ سفرم شد.
من می‌خواهم این دلنوشته را تقدیم نگاه زیبای شما همسفران و همراهانم کنم.
پیش از هر سخن، از صمیم قلب،با تمام وجود دستان گرم راهنمای عزیزم خانم فاطمه را می‌فشارم؛کسی که در تاریکی‌ها صدایم را شنید و با مهر، مسیر را نشانم داد. همچنین قدردان راهنمای مهربان مسافرم هستم که با صبوری، چراغی در مسیر تاریک زندگی‌مان شد.
دلنوشته‌ام را با مرور خاطراتی تلخ و زجرآور آغاز می‌کنم؛ خاطراتی که در عمق آن‌ها، زنی نشسته بود پُر از خستگی، پُر از توقع، گُم‌شده میان تاریکی‌ها…
کسی که همیشه چشم‌انتظار بود؛ منتظر دستی از بیرون، معجزه‌ای از آسمان، راه نجاتی از طرف دیگران…
اما هیچ‌کس نیامد،هیچ کس نبود، جز خودم.
پیش از ورودم به کنگره۶۰ در تاریکی، جهل و ظلمت خودم دست و پا می‌زدم و از دیگران توقع کمک داشتم.
وادی سوم به من آموخت که باید برخیزم؛ باید برای خودم، برای آرامشم، برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. فهمیدم که کسی برای نجاتِ من از بیرون نمی‌آید؛ راه نجات در درونِ من است.
خدایا! شکر برای این آگاهی بزرگ،برای دانشی که اکنون در اختیارم نهادی.
شکر برای نوری که بخشیدی، برای دانشی که دادی، برای چراغی که در دل شب‌هایم روشن کردی و در مسیر زندگیم تاباندی.
من یاد گرفتم به‌جای شکایت کردن، برخیزم.
به‌جای چشم دوختن به دیگران، به درون خودم نگاه کنم.
آموختم،اگر آستینم پاره شده، خودم باید آن را بدوزم.
آموختم،اگر کمتر توقع داشته باشم، زیبایی‌ها را بیشتر می‌بینم و اگر بارَم را خودم بردارم، خدا هم یار و یاورم خواهد بود.
امروز، دستانم هنوز زخمی‌اند، اما اراده‌ام محکم‌تر از همیشه است.
امروز، دیگر آن زنِ تنها و بی‌پناه نیستم؛ من همسفری‌ام که یاد گرفته با تمام زخم‌هایش بدرخشد.
وادی سوم برای من، تولدی دوباره بود…
تولدی برای درک ارزش خودم و برای پذیرفتن این حقیقت شیرین؛هیچ‌کس جز خودم، نمی‌تواند ناجی من باشد و من نباید از دیگران، انتظار کمک داشته باشم.
در مسیر راهم انسان‌هایی نیز پیدا شدند که دست یاری به سویم دراز کردند، اما با ورود به کنگره۶۰ فهمیدم که تصمیم نهایی همیشه با من بوده و خواهد بود. این من هستم که برای زندگیم باید بجنگم و برای به دست آوردن آنچه که سزاوارش هستم،باید تلاش کنم.
من با عشق، با امید، با ایمان… این مسیر را ادامه می‌دهم.
و باور دارم که روشنایی، پاداش آن‌هایی‌ست که دل تاریکی را شکافتند.

نویسنده:همسفر پریسا رهجوی راهنما فاطمه (لژیون دوم )

ویرایش:همسفر زهرا رهجوی راهنما معصومه (لژیون اول)دبیر سایت 

ارسال:همسفر سمیرا رهجوی راهنما همسفر معصومه (لژیون اول)نگهبان سایت 

همسفران نمایندگی بروجرد 

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .