یک روز فهمیدم
هیچکس قرار نیست بیاید و نجاتم بدهد...
نه فرشتهای، نه قهرمانی، نه حتی آنهایی که دوستشان دارم.
زندگی دیگر خیلی سخت شده بود. نه خانه و نه پول، نه رفاهی، نه آرامش، معاشرت و رفت و آمدی. هر چه بود تشنج، دعوا و مشاجره؛ حتی گاهی اگر بحثی هم نبود؛ اما حال خوبی هم نبود.
گاهی از خودم میپرسیدم؛ چرا باید این شرایط را تحمل کنم و اینقدر غصه بخورم؟ وقتی به ته قلبم رجوع میکردم تنها دلیلم عشقی بود که هنوز به مسافرم داشتم؛ ولی میدانستم این عشق به تنهایی کافی نیست و باید یا جدا شوم یا این اوضاع را درست کنم.
چهار بار مسافرم سفر کرد. خیلی خسته بودم، دل شکسته، تنها؛ حتی نمیتوانستم با کسی درد و دل کنم؛ چون باعث میشد مسافرم را قضاوت کنند یا همه شروع میکردند در مورد طلاق به من مشاوره میدادند؛ اما من ناامید نشدم، رهایش نکردم، سرزنشش نکردم و هر بار مصممتر و قویتر به او دلگرمی دادم. دفعه آخر به من گفت: این دفعه یا میمیرم یا درست سفر میکنم، باز هم کمکم کن.
من قسم خوردم اگر باید روی دوشم بگذارمت، این کار را میکنم و به خودم قول دادم که شاید کمر خم کنم؛ اما سر خم نمیکنم.
خیلی روزهای سختی بود؛ بی پولتر از همیشه بودیم؛ ولی بیپولی باعث شد من دو برابر کار کنم و صبحها قبل از رفتن سر کار، ساعت پنج صبح بیدار میشدم تا بتوانم سیدی بنویسم. دو برابر کار کردن من باعث شد، آن سال خانه بسازیم و این حال مسافرم را بهتر کرد و به او امید و انگیزه داد.
امروز که چهار ماه از رهایی مسافرم میگذرد؛ با خودم فکر میکنم اگر آن شب که خسته شده بودم، اگر بر حسب احساس ناامیدی با کسی درد و دل میکردم و همه چیز را گردن مسافرم میانداختم و جدا میشدم، آیا حال خوش امروز، حیف نبود که تجربه نکنم و این شهد شیرین موفقیت را نچشیم؟؟؟
وادی سوم؛ یعنی «اگر قرار است کسی حالت را خوب کند، آن خودت هستی...
هیچکس اندازه تو، به تو فکر نمیکند.»
و از همان لحظه، دیگر منتظر نماندم و
یاد گرفتم اشکهایم را خودم پاک کنم،
خودم را بغل کنم و خودم مرهم دل خودم باشم...
آری سخت است...
اما قشنگ؛
وقتی خودت، دلیل بلند شدن خودت میشوی.
تو قویترین امیدِ زندگی خودت هستی
پس دستت را بگیر
و راه بیفت....که هیچکس جز تو، نمیتواند نجاتت بدهد.
نویسنده: همسفر نیره رهجو راهنما همسفر فهیمه لژیون اول
ویرایش و ارسال: همسفر فاطمه.ا دبیر سایت
همسفران نمایندگی یحیی زارع میبد
- تعداد بازدید از این مطلب :
67