در اثر تخریبها، افکار منفی، ندانستن و نداشتن علم و آگاهی هر روز بیشتر از دیروز ناامید و دلمرده میشدم؛ یعنی وارد اعماق تاریکیها شده بودم. هر روز با خود میگفتم که دوباره باید یک روز تکراری را مثل دیروز شروع کنم و روزهایی را پیدرپی پشتسر هم تکرار کنم که چی شود؟ زندگی آخرش مرگ است و در نهایت یا بهشت یا جهنم.
من به بهشت و جهنم اعتقاد کامل و راسخ داشتم؟ اما نمیدانستم که زندگی، تلاش و امیدوار بودن من در حیات زمینی میتواند در بعدهای دیگر هم ادامه داشته باشد؛ بنابراین باید کولهبار خود را با کارهای ارزشی پر کنم تا در بعد دیگر زندگی بهتری را شروع کنم.
پس من نتیجه میگیرم که با هزاران هزار مشکل و سختیها در زندگی باید ساخته و پختهتر شوم، مثل همان طلایی که از دل کوه استخراج میشود و به شمش و سپس به طلای زیبا تبدیل میشود؛ درواقع اگر بهاینصورت نباشم، جسم و روح من به شهری تبدیل میشود که تمام موریانهها و موشها به آن حمله میکنند و ریشه و تنه آن را از بین میبرند و به یک درخت پوسیده و بیارزش تبدیل میشوم.
من با وارد شدن به کنگره۶۰، این جایگاه پاک و مقدس یاد گرفتم که خداوند حتی یک کرم خاکی که کوچکترین موجود در زیر خاک است را بیهوده نیافریده است. من با این دیدگاه ذرهذره فکرهای منفی را از ذهنم پاک کردم، از تاریکیها عبور کردم و با روشن شدن و جرقه زدن در دلم راه برایم باز شد تا بتوانم دوباره خودم را پیداکنم و به باوری در ناباوریها دست پیدا کنم؛ باید این کلمه زیبای آقای مهندس حسین دژاکام را در ذهن خود حک کنم که میفرماید: «درختان ایستاده میمیرند.»
رابط خبری: همسفر رؤیا رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون پنجم)
ویرایش و ارسال: راهنمای تازهواردین همسفر حمیده نگهبان سایت
همسفران نمایندگی جواد گلپایگان
- تعداد بازدید از این مطلب :
274