روزهای قبل از کنگرهام زندگیام در اوج ناامیدی بود؛ بهانهی من برای ناامیدی مثل خیلی از همسفران فقط اعتیاد همسرم نبود؛ از کودکی بارها و بارها به دلایل مختلف به زندگی و به درد و رنجهایش فکر کرده بودم.
نمیدانستم زندگی چیست، نمیدانستم هدف از خلقت و این درد و رنجها چیست. چیزهایی را بلد بودم و میدانستم درست است ولی نمیدانستم چرا با شکست و ناکامی مواجه میشوم. نمیدانستم کجا و چگونه از حقم دفاع کنم و کجا باید سکوت کنم و این ندانستنها باعث شده بود حتی جایی که حق با من است ضربه بخورم و دچار آسیب شوم.
آقای مهندس دژاکام و جناب استاد امین در آموزشهایشان به من قوانین زندگی کردن را آموزش دادند، این عزیزان چیزهایی را که میدانستم و درست بود برایم تایید کردند، چیزهایی را که میدانستم و اشتباه بود به آرامی گوشزد کردند و چیزهایی را که نمیدانستم به من آموزش دادند و به من آموختند که کجا و چگونه باید از آنها استفاده کنم و در ادامه به من اعتماد به نفس دادند تا برای ترمیم این تخریبها حرکت کنم.
استاد امین دلیل تمام ناکامیها و شکستهایم را در جزوه جهانبینی و در سیدیهایشان مو به مو تشریح کردند و من با اشکهایم سخنان ایشان را با تمام وجودم تایید کردم و گفتم آری استاد عزیزم عین حقیقت است، همین است که شما میفرمایید. ایشان مثلث جهالت را که همان ترس و ناامیدی و منیت است برایم باز کردند و فهمیدم که چگونه گرفتار این مثلث شدهام.
به من آموختند که چگونه مثلث شخصیتم دچار آسیب شدهاست و چگونه باید آن را ترمیم نمایم.
به من آموختند که این بار چگونه باید آموزش ببینم، فکر کنم و تجربه کنم تا به مثلث دانایی برسم و در ادامه چگونه عمل کنم تا به دانایی موثر نزدیک شوم.
آقای مهندس دژاکام با آن صدای مهربان و قاطع و محکمشان به من آموختند که اگر در جایی حقم ضایع شده چگونه برای گرفتن حقم و برای گفتن حرفم باید عمل کنم و چه زیبا در سیدی اسلحه حق مرا دلگرم کردند که اسلحه تو حق توست.
این عزیزان راه درست زندگیکردن را به من آموختند و مرا دلگرمم کردند که در مسیر درست کردن مسیر زندگیات نیروهای الهی هم به کمکت خواهند آمد. آنها میدانستند که حرکت در این مسیر بسیار سخت است و در کنارم راهنما قرار دادند تا زیر بال و پرم را بگیرد تا هر کجا کم آوردم با مهربانی مرا در آغوش بگیرد و به من آرامش دهد تا به حرکتم ادامه دهم.
آرام آرام مثل کودکی که میخواهد راهرفتن یادبگیرد دستانم را با دستان پر مهرشان گرفتند و از زمین بلند کردند و به من آموختند که چگونه راه بروم و از این موهبتی که نامش زندگیست و خداوند آن را به من هدیه کرده چگونه لذت ببرم.
معلمان عزیزم امروز به شما میگویم که راه رفتن که سهل است پرواز کردن را از شما آموختم. زندگی را با همه رنجها و مشکلاتش دوست دارم چون شما به من آموختید که این رنجها و مشکلات است که زندگیام را لذتبخش کردهاست.
امروز به شما میگویم لذت بردن از زندگیام، از این موهبت الهی را به هیچ موجودی در دنیا گره نمیزنم که روزی باعث شوند دوباره در ناامیدی و ترس فرو روم چون میدانم که من بیدلیل خلق نشدهام و بیدلیل پا به عرصهی وجود نگذاشتهام.
نویسنده: همسفر ناهید رهجوی راهنما همسفر محبوبه( لژیون اول)
ارسال: همسفر سعیده رهجوی راهنما همسفر عادله( لژیون دوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی قوچان
- تعداد بازدید از این مطلب :
119