English Version
This Site Is Available In English

دلنوشته ای از مسافر علیرضا

دلنوشته ای از مسافر علیرضا

 

دلنوشته

سلام دوستان علیرضا هستم مسافر:

اگر بخواهم از ایام گذشته برایتان بگوییم احساسم از خودم این بود که، هوش مرا هیچ کس ندارد و با سن کم توانسته ام موفقیت های زیادی کسب کنم. در حرفه ام با خودم زمزمه می کردم که تو یک طلای ناب هستی و مغرور بودم 

ورزش میکردم و فقط دنبال پول بودم و رفته رفته سلیقه و علایقم عوض شد. جای ورزش و تلاش را الکل و سیگار و شب بیداری گرفت رفته رفته مواد هم جای آن غرور را گرفت آن طلای ناب بقول خودم شد یک فلز بی ارزش. 

فصل ها آمد و رفت سال‌های آمد و رفت من یخ زده بودم و در تاریکی جایی را نمی‌دیدم، دلم برای ایام گذشته تنگ شده بود ولی در اسارته دیو بد بودم.

دیگر جسمم توان نداشت ولی نوری از جنس خدا در دلم روشن شد. با حرکت راه نمایان شد و من به کنگره آمدم. به من گفتند باید به ۱۴ ابادی قدم بروم که در آن تفکر عشق و ایمان هست منم که تشنه

سفرعشق شروع شد کم کم دیو بد نالان رفت و سرسبزی شهرم برگشت، حالا من شهری اباد دارم شکر شکر شکر...

فهمیدم که مسیر فقط یک راه است، فهمیدم عمل ناسالم آخرش ویرانی است. 

از خواب غفلت بیدار شدم و گوهر با ارزش اختیار را از چنگ دیو بد پس گرفتم.

امیدوارم من هم بتوانم نور امیدی بشوم برای هم نوع خودم که در بند شیطان است.

هزاران بار تشکر می کنم از بنیان. کنگره ۶۰ و خدمتگزاران کنگره ۶۰ و راهنمای خوبم حسین اقا راهنمای لژیون ۴

تنظیم و ارسال: مسافر ابوالفضل 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .