English Version
This Site Is Available In English

از تاریکی تا تاج سرداری

از تاریکی تا تاج سرداری

جلسه دوم  از دوره سوم لژیون سردار نمایندگی پردیس، با استادی پهلوان محترم مسافر سعید، نگهبانی پهلوان محترم مسافر محراب و دبیری دنور محترم مسافر عمید  با دستور جلسه "تجربه‌ی من از اضافه وزن و تعادل آن با متد کنگره 60" دوشنبه 25 فروردین ماه 1404 راس ساعت 16 آغاز به کار کرد.

خلاصه سخنان استاد:
پیش از هر چیز، لازم می‌دانم از جناب آقا مهراب با تمام وجود قدردانی کنم که این فرصت ارزشمند را در اختیار من گذاشت؛ فرصتی برای بازنگری در خویشتن، محک زدن دوباره‌ی خودم و بازآفرینیِ عناصری که گاه در گذر زندگی فراموش می‌شوند: پایداری، تعهد، و استواری. آغاز این راه برای من، از همین جایگاه بود؛ جایگاهی که شاید در ظاهر ساده جلوه کند، اما عمق آن بی‌نهایت است. من برای حضور در لژیون پهلوانی ثبت‌نام کرده بودم، اما در مسیر، موانعی پدیدار شدند؛ نیروهایی بازدارنده که می‌خواستند سد راهم شوند. اما چه چیز در کنگره بی‌دلیل و بی‌حکمت است؟ هیچ چیز.
اگر آن روز زنگی به من زده شد، اگر آمدم و نشستم و گوش سپردم، اگر پولی رسید که باید پرداخت می‌شد، همه در جای خود معنا داشتند. بخشی از آن مبلغ خرج شد، و اگر امروز نیز قدم در این مسیر نمی‌گذاشتم، مابقی‌اش نیز بی‌ثمر از میان می‌رفت، درک این حقیقت که باید از مال گذشت، تا به حال خوش رسید، اصل بزرگی‌ست.
موضوع این جلسه «جونزِه» است. من در حال کاهش وزنم، اما حقیقت این است که این مسیر تنها مربوط به جسم نیست؛ من از بسیاری از لذت‌های سطحی دست کشیده‌ام تا به درکی عمیق‌تر، به آگاهی‌ای درونی و والاتر دست یابم. از خوراکی‌های شیرین می‌گذرم، شب‌هایی هست که باید تنها سالاد بخورم؛ برای من که با بیماری قند دست‌وپنجه نرم می‌کنم، این‌ها آسان نیست. اما مگر مسیر رشد، جز از دل سختی‌ها می‌گذرد؟ آقا مهراب نکته‌ای گفت که در ذهنم ماندگار شد: اگر کسی ۲۰۰ میلیارد سرمایه دارد و ۲۰ میلیاردش را می‌بخشد، و دیگری که ۵۰ میلیارد دارد، فقط ۵ تومان کمک می‌کند، این دو با هم برابر نیستند. من از دارایی‌ام، که ۱۳۶ تومان بود، ۱۰۰ تومانش را بخشیدم؛ نه از سر اجبار، بلکه برای اینکه اندیشه‌های نادرست، وسوسه‌های ویرانگر و افکاری که مرا از این مسیر دور می‌کنند، دیگر مجال بازگشت نیابند.
من ایستاده‌ام؛ عهد بسته‌ام، من یک سربازم؛ سربازِ سردار، کلمه‌ی «سردار» برای من تنها یک واژه نیست؛ نماد بخشش است، نماد گذشت و فداکاری.
از دوستی پرسیدم، لژیون چیست؟ گفت: سردار. پرسیدم سردار یعنی چه؟ گفت: یعنی کسی که می‌بخشد، حتی زمانی که خودش در مضیقه است. یکی از بزرگ‌ترهای کنگره جمله‌ای گفت که در ذهنم نقش بست: «زر و زمان، زمان برابر ذره».

سعید، تو زمانی برای پول درآوردن صرف کردی، حال نوبت بخشیدن است. اکنون وقت آن است که از آنچه اندوخته‌ای، ببخشی.
امروز به وسوسه‌های شیطان گفتم: برو، دو ساعت دیگر می‌آیم. اما نمی‌آیم؛ چون فهمیده‌ام این همان بازیِ نفس است. یاد بچه‌هایی افتادم که التماس می‌کنند: «بابا، ده دقیقه بازی کن». می‌گویی باشد، ولی ساعت‌ها غرق بازی می‌شوی. مواد کشیدن هم همین‌گونه آغاز شد، ذره ذره.
حال اما با همان روش، حقه‌ی نفس را شکست دادم. به شیطان گفتم «باشه»، اما دیگر نمی‌روم.
او می‌سوزد، و باید بسوزد.
این رهایی، با تمام سختی‌هایش، لذتی عمیق دارد.
یاد روزهایی افتادم که کودکی بیش نبودم؛ پدرم خیاطی می‌کرد، و ظهرها که بازار خلوت می‌شد، با هم می‌رفتیم اول بازار، جایی که ساندویچی‌های کوچک بودند. مغازه‌هایی که باید طبق قرارداد از ساعت ۱۲:۳۰ بسته می‌شدند... امروز، لژیون سردار مرا به همان حس‌های ناب گذشته بازمی‌گرداند.
ما از بزرگان شنیده‌ایم که روزی یک تار سبیل، ضامن مردانگی بود. اما حالا، با ده‌ها چک و سند، کسی به تو اعتماد نمی‌کند.
در نظام بانکی باید ضامن بیاوری، سند ارائه دهی، اما اینجا، در کنگره، تنها کافی‌ست نیتت پاک باشد و دلت روشن.
یادم هست چندبار با اصرار نزد مهندس رفتم، گفتم بگذار در لژیون پروانه شرکت کنم، گفتم خانه دارم، وسیله دارم... اما گفت نه، باید زمانش برسد.
صبر کردم تا موعدش، تا رسید آن روز که پیش از عید، دوباره رفتم و گفتم: یک عیدی به من بده.
و او گفت: بیا! آن لحظه برای من، آغاز رهایی بود.
اکنون، وقتی پولی را کمک می‌کنم، کارت می‌کشم، احساس می‌کنم از بسیاری بندها آزاد می‌شوم: از افکار مخرب، از قیاس‌ها، از غیبت‌ها، از وسوسه‌های نفس.
این تجربه‌ی من است، و آن را با شما به اشتراک می‌گذارم تا شاید روزی به کارتان آید.
پیش از عید، مبلغی به دستم رسید؛ ۳۰۰ هزار تومان. ۱۰۰ تومانش رفت، ۱۰۰ تومن دیگر اگر امروز نمی‌آمدم، از دست می‌رفت.
اما حالا می‌خواهم آن را ببخشم؛
با افتخار، با آگاهی، با دل روشن.
به افتخار همه‌ی شما عزیزان، که در این مسیر نورانی قدم نهاده‌اید، دستانتان را به هم بزنید، که شایسته‌ی تقدیرید.

عکاس: مسافر هومن
تنظیم و ارسال: مسافر فرشید

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .