فصل زیبای بهار است و مطمئناً شما خواننده گرامی سفری هرچند کوتاه را از آغاز سال تا به امروز تجربه کردید. ممکن است یکی از شما در این روزها چند کشور را دیده باشد، یکی به چند شهر سفر کرده باشد و یکی به چند خیابان سر زده باشد؛ اما مهم این است که حس و حال سفر را تجربه کردهاید. حال که تجربه حداقل یک سفر درونشهری را دارید مراحل آمادهشدن برای این سفر را تصور کنید.
ابتدا خواستهای در شما شکل میگیرد؛ مثلاً به دلیل خستگی، خروج از روزمرگی، شنیدن تعریف آن مکان، تفریح، کنجکاوی و یا دهها دلیل دیگر خواست سفر در شما ایجاد میشود. قطعاً پس از ایجاد خواسته شروع به تحقیق و بررسی در مورد جایی که هستید میکنید تا اطلاعاتی به دست بیاورید؛ مثلاینکه چگونه از جایی که هستم میتوانم به آنجا بروم؟ آیا وسیله نقلیهای وجود دارد؟ آیا شرایط رفتن دارم؟ توان جسمی و فیزیکیام اجازه مسافرت به من میدهد؟! آیا توان مالی برای رفت و برگشت از سفر دارم؟ در تأمین هزینهها به مشکلی برنمیخورم؟
وقتی مشخص شد کجا هستم و آیا شرایط سفر دارم یا نه وقت آن است که اطلاعاتی در خصوص مقصد به دست آورم. موقعیت جغرافیایی آن نقطه چگونه است؟ شرایط آبوهوایی، بهترین زمان سفر، شرایط اقامت و هزینههای اقامت چقدر است؟ آیا بهراحتی اجازه ورود دارم یا شرط خاصی دارد؟ آنجا چه دارد که من مشتاق رفتنم؟ و سؤالاتی ازایندست، وضعیت مقصد را تا حدی برای من روشن میکند؛ اما آیا همه چیز به اینجا ختم میشود؟ قطعاً نه!
مسیر حرکت و سفر چه؟ چگونه قرار است به آنجا بروم؟ با چه وسیلهای؟ در چه زمانی؟ با هر وسیله چقدر در راه خواهم بود؟ توشه راهم چیست؟ چه وسایلی باید همراه داشته باشم؟ آیا در این مسیر میتوانم تنها سفر کنم یا وجود یک همراه، سفر را بر من آسان میکند؟ آیا لازم است جایی توقف کنم؟ آیا خطری در این مسیر مرا تهدید میکند؟ آیا کسانی قبل از من از این مسیر رفتهاند؟ اگر بله به آنها دسترسی دارم؟ میتوانم از تجربیاتشان استفاده کنم؟
جمعآوری این اطلاعات، چشمانداز نسبتاً روشنی از این سفر به شما میدهد، قطعاً هر چه مهیاتر باشید و اطلاعات موثقتری به دست آورده باشید سفر بهتری خواهید داشت. فرض کنید با همراهتان سوار وسیله نقلیه شدید و حرکت کردید. در این حالت ممکن است از لحظهای که سوار وسیله شدید فکر کنید سفر آغاز شده است؛ بنابراین به زیباییهای مسیر توجه میکنید، از مصاحبت با همراهتان لذت میبرید و بهعبارتی توجهتان فقط به مسیر است. یاد اطلاعاتی که جمع کردهاید میافتید و در این صورت بیراهه نمیروید، کارهای غیرقابلپیشبینی انجام نمیدهید و بهعبارتی از لحظهلحظه این همراهی و بودن کنار هم در یک مسیر جدید بهترین دریافتها و برداشتها را دارید. در این حالت نهتنها خسته نمیشوید بلکه با انرژی و حال خوب و در نهایت رضایت به مقصد میرسید؛ چراکه ایمان دارید مسیر سفر هم جزئی از سفر است.
حال تصور کنید شما از لحظهای که سوار وسیله نقلیه میشوید فقط به فکر رسیدن باشید. در این صورت با تمام توان و سرعت به سمت مقصد حرکت میکنید، نه به علائم راهنماییورانندگی توجه میکنید، نه به وضعیت وسیله نقلیه و همراهتان. گویی که دنبالتان کردهاند، فقط میخواهید برسید، به چه قیمتی؟! خدا میداند! نه ترس و دلهره همسفر از سرعت زیاد، نه درد و ناراحتی او از اینهمه عجله و شتاب و نه حتی سلامت جسم و روان خودتان برایتان مهم نیست؛ چون شما معتقدید که فقط باید رسید. در این حالت واضح است که با عجلهای که دارید هزار و یک اتفاق غیرقابلپیشبینی برایتان رخ میدهد. تصادف، خرابشدن وسیله نقلیه، جریمه توسط پلیس، جاگذاشتن وسیلهای، حال بد همسفر و هزاران مورد دیگر باعث توقفهای اجباری در مسیر میشوند و نهتنها احتمال دارد نرسید، اگر هم برسید قطعاً با سلامت و رضایت و حال خوش نخواهید رسید.
سفر درمان اعتیاد، سفر درمان سیگار و سفر تغذیه سالم هم دقیقاً همین است. هر کدام از ما در این سفرها مسافریم، مسافری از ظلمت به سمت نور، مسافری از تاریکی به سمت روشنایی، مسافری از مبدأ جهل به مقصد دانایی، مسافری از ترس به سمت شجاعت، مسافری از وابستگی به رهایی و نگاه ما به این سفر تعیینکننده کیفیت سفر ماست. اگر فقط به رسیدن فکر کنیم نهتنها ممکن است دیر برسیم؛ بلکه چهبسا با حالی بسیار خراب برسیم و یا اصلاً نرسیم، چون قانون هستی این است که قوانین هر بازی را باید رعایت کرد؛ وگرنه جز درد و رنج چیزی نصیبمان نخواهد شد. هر کدام از ما مسافریم چه در جایگاه همسفر و چه در جایگاه مسافر؛ مسافری تنها. یکی مسافر درمان ماده مخدر است، یکی مسافر درمان نیکوتین، دیگری مسافر درمان چاقی، آن یکی مسافر درمان غیبت، دیگری مسافر درمان سرزنش و آن دیگری مسافر درمان ترس و … .
قوانین این بازی چیست؟! اول پذیرش! باید بپذیرم که حالم خوب نیست و خواسته رسیدن به حال خوش در من به وجود بیاید؛ پس مقصد میشود حال خوش و تکامل. برای رسیدن باید مسیری را طی کنم؛ به همین دلیل در زمین قرار میگیرم، ماشینی به نام جسم در اختیارم قرار میگیرد و اجازه تحصیل مراحل سفر در دانشگاهی به نام کنگره۶۰ به من داده میشود. برای ورود به این دانشگاه، نیاز به آزمونی است به نام اعتیاد. به واسطه اعتیاد اجازه قرارگرفتن در مسیر آموزش به من داده میشود؛ اما شرط آموزش چیست؟ اول پذیرش و سپس استفاده از تجربیات افرادی که قبلاً این مسیر را طی کردهاند، چگونه؟ با فرمانبرداری. فرمانبرداری از کسی که حالش خوب نبوده و از این مسیر عبور کرده و اکنون مدتی است که به حال خوش رسیده، به عبارتی چند ترم از من جلوتر است؛ پس او میتواند بهترین معلم من باشد؛ اما یادم باشد استاد نمیتواند به جای مسافر سفر کند، او فقط مسیر را به من نشان میدهد و چالشها و فرصتهای مسیر را به من یادآوری میکند.
اگر طالب حال خوش باشم و پذیرش در من رخداده باشد، به عبارتی اگر از «من» فاصله گرفته باشم قطعاً با چشمانی بسته و با ایمان کامل به او میپذیرم که در این مسیر راهنماییام کند و دستم را بگیرد، راه را نشانم دهد و کمکم کند تا حرکت کنم. باید بدانم که در اینجا مسافرم برای این که بیاموزم؛ زیرا رسیدن به انوار الهی نیاز به آموزش مداوم دارد.
در این صورت من هم مشغول لذتبردن از زیباییهای مسیر و دوران تحصیل میشوم و تغییرات خودم را میبینم. این مسیر بهقدری جاذبه و لذت دارد که اگر خوب از آن بهره ببرم متوجه نمیشوم کی و چگونه به مقصد رسیدم، به رهایی، به روزی که بخشی از وابستگیهایم را کنار گذاشتم؛ اما آیا همه چیز همینجا تمام میشود؟ مسلماً نه! رهایی مقصد نیست، رهایی فقط یک ایستگاه در مسیر رسیدن به حال خوش است.
با نگاهی به خودم و دیدن تغییراتم به ادامه سفر ترغیب میشوم، با آموزشهایی که در کولهبارم دارم میخواهم باز ادامه دهم؛ اما اتفاق زیبای دیگری رخ میدهد. به شکرانه حال خوبم و فرمانبرداریام از پیشکسوتان، به من اجازه داده میشود کمکم به دیگران کمک کنم و در همان دانشگاه مشغول تدریس شوم. من چه میدانستم که وقتی به کسی آموزش میدهم اول خودم آموزش میگیرم؟ کسی به من نگفته بود که وقتی یک دستم در دست بنده خداست، دست دیگرم در دستان خدا قرار دارد. کسی به من از لذتهای سفر نگفته بود، هیچ معلمی اینچنین زندگی را برایم لذتبخش نکرده بود.
من در طول آموزش بهقدری از جلودار این مسیر قدرت و انرژی دریافت میکنم که میخواهم با تمام توان ادامه دهم؛ چون هیچ لذتی بالاتر از این نیست که اجازه دهند واسطهای باشی بین خداوند و مخلوقش. همینطور که جلو میروم یکییکی قوانین سفر را هم میآموزم. یکی از مهمترین قوانین سفر این است که بارت سبک باشد. با چمدانی پر از چیزهایی که فکر میکنی ماندگارند نمیتوانی ادامه دهی. در مسیر باید به در راه ماندگان کمک کنی و از محتویات چمدانت به آنها ببخشی. باید هم در درون و هم در بیرون از هر آنچه که دست و پایت را میبندد رها شوی تا به ایستگاه بعدی برسی؛ ایستگاه آزادی!
وقتی آزاد میشوی که دو دستانت آزاد باشند از هر آنچه که مادی است، باید درونت از بندهای کینه، نفرت، مالکیت، توقع، حسادت، قیاس، قضاوت، سرزنش، دروغ، ترس و … آزاد شود. باید همه چیز در یک کولهپشتی جا بگیرد که بتوانی پرواز را بیاموزی. باید چیزی برداری که راهزنان و دزدان نتوانند از تو بگیرند تا بتوانی به مقصد برسی. مقصد کجاست؟ تکامل و حال خوش! اما این پایان راه نیست، گویی از این دانشگاه فارغالتحصیل میشوی و وارد دانشگاه دیگری میشوی؛ البته در کشوری دیگر و روز از نو، روزی از نو.
پس میبینی؟! گویا رسیدنی وجود ندارد، فقط باید رفت و رفت و رفت تا رسید و دوباره رفتن و رفتن و رفتن و رسیدن و دایرهوار این حرکت ادامه دارد؛ چرا که واژه مسافر یعنی حرکت، یعنی پویایی، یعنی عبور، یعنی عدم رکود!
به فرمایش استاد: «جهان و جهانها همه درون هم هستند و دایرههای متداخل یک مرکز دارند.» همه حول نقطهای در حال سفریم. اما در این سفر هستند کسانی که شاید خسته شوند، ناامید شوند و بترسند و از ماشین پیاده شوند و ادامه ندهند؛ درحالیکه خیلیها هم هستند که ادامه میدهند گویی خستگیناپذیرند یا رویینتن! زمین میخورند اما روی زمین نمیمانند؛ بلکه بلند میشوند، دچار تشویش و اضطراب نمیشوند، میدانی چرا؟! چون قانون سوم را بهخوبی فراگرفتهاند. میدانند که هیچچیز برای همیشه متعلق به آنها نیست، نه همسفر و همراه، نه خانه و خانواده، نه چمدان و وسیله نقلیه، نه دانشگاهی که در آن درس میخوانند و درس میدهند و نه حتی ایستگاهی که به آن میرسند؛ همه چیز امانت است و در گذر و گویا آنها فقط میبینند و از دیدن این تصاویر لذت میبرند. اینان میدانند که وقتی دل نبندی، دلکندنی هم وجود ندارد که دردناک باشد. اینان بهخوبی دریافتهاند که باید بدانند تا بتوانند؛ چرا که ایمان دارند هیچ از مسیر نمیدانند. مسیر طولانی است و پر از گذرگاه و این یعنی پر نیستند و وقتی پر نباشی قطعاً گرسنهای و گرسنه همیشه طالب دانستن است.
چه زیبا استاد در یک جمله همه چیز را به تصویر میکشند: «مسافر همیشه عشق سفر دارد و عشق هم سفر دارد. عشق یعنی رفتن و رفتن و رفتن و رسیدن و گذشتن و دریافتن و حفظکردن یافتهها و انتقال آنها اگر به فهم آید.» پس تکتک ما که مسافریم عاشقیم، این عاشقی مبارکمان باد. سفرمان آرام، دریافتهایمان روزافزون، خدمتهایمان پرشمار.
نویسنده: راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم)
رابط خبری: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم)
ارسال: همسفر سعیده رهجوی راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی لویی پاستور
- تعداد بازدید از این مطلب :
419