تنهایی کلمه غریبی است در پر بودن لحظهها، تنهایی و سکوت از اینکه صدای درونم را بشنوم شکرگزارم، سکوت و زمان انگار مثل دو مکمل عاشق و معشوق هستند، چرا که سکوت نباشد زمان معنایی ندارد. در سکوت روح را میتوان به ابدیت سوق داد. در سکوت فهمیدم که نبایدهای این دنیا گاهی به باید تبدیل میشوند و بایدها به نباید، همیشه رفتن به دل طبیعت و نشستن کنار رودخانه و در سکوت با طبیعت همسو و همصدا شدن برایم آرامشی وصف نشدنی داشته است و گاهی هم به تنهایی پیادهروی کردن و به فکر فرو رفتن و نزدیک شدن به خودم برایم لذت بخش بوده است. از وقتیکه تصمیم گرفتم کتاب عشق آقای مهندس را عمیقاً متوجه شوم و عمل کنم، وادی اول را خوب و عمیقاً بفهمم و در زندگی خودم به اجرا در آورم، به نظرم وقتی با واقعیت درون خود نخواهم روبهرو شوم نمیتوانم تغییر کنم و همیشه در زندگی درجا خواهم زد. برای تغییر از یک جایی باید شروع کرد، گاهی فقط با یک لبخند کوچک حتی میشود انرژی خوب به کسی منتقل کرد.
وقتی دنیا را با چشمان یک فرد عاشق بتوان دید آرامش سهمی از قلبمان میشود، از یک جایی در کتابی خواندم که نوشته بود شاد زیستن رمز اصلی یک زندگی موفق است؛ باید سعی کرد که شعف را در وجود خود زنده کرد، وقتی به سمت ارزشها حرکت کنیم این شعف و شادی در ما زنده خواهد شد؛ ولی وقتی به سمت ضد ارزشها حرکت کنیم دچار غم و اندوه میشویم. مدتی است به این موضوع فکر میکنم که در من چه چیز و یا چیزهایی وجود دارند که من را در تاریکی فرو میبرند؟ چگونه میتوانم خودم را تزکیه کنم؟ چگونه میتوانم تمام آموزشهای آقای مهندس را به اجرا دربیاورم تا تاریکیهای درونم از بین بروند؟ اگر قضاوت،حسادت، غیبت میکنم، غرور و منیت دارم، باید با اینها روبرو شوم و فکر کنم چه چیزی در من آزارم میدهد که من را دچار این موارد کرده است. شاید همه ی ما بگوییم من که قضاوت و حسادت نمیکنم، من که منیتی ندارم، ولی همین که بگویم، ندارم خود گواه بر غرور من است گواه بر اینکه همه چیز را خوب میدانم.
زمانی که انسان تزکیه و پالایش میشود و دورن خود را صفر میکند و آموزشها را در زندگی خود به اجرا در میآورد، باید به خودم بگویم کمی آرام باش بگذار این زندگی در تو جاری باشد بگذار طنین آرامش در زندگیت به رقص درآید، شادی را سهم خودت کن سهم عزیزانت کن. شبی را به خاطر دارم که در سکوت چشمانم را بسته بودم و موسیقی گوش میدادم، یک انرژی عجیبی از سمت مسافرم دریافت میکردم که انگار من جای او بودم و دردهایی که در زندگیش کشیده بود را حس کردم، بیاختیار به پهنای صورتم اشک ریختم، این اولین بار بود که برای درد کسی اشک میریختم و برایم جالب بود که چطور این اتفاق در سکوت خودم رخ داده بود، حس کردم آن شب بیشتر او را فهمیدم که چه دردهایی کشیده است، ولی خواهان تغییر است، که این تغییر یک سرش به خودم وصل است، اینکه بدانم تغییراتم در جهت مثبت هستند باعث خوشحالیم میشود، از خداوند سپاسگزارم برای اینکه من را به حال خودم رها نکرد و همیشه با من بود و من را در مسیری قرار داد که خودم را به خودم نزدیکتر کرد و در این نزدیکی او را در وجودم یافتم.
نویسنده: همسفر ندا رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون یکم)
رابط خبری: همسفر سولماز رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون یکم)
ارسال: همسفر میترا دبیر سایت
همسفران نمایندگی پردیس
- تعداد بازدید از این مطلب :
66